مجموعه داستان ایرانی

با شب یکشنبه

چشمم می‌ماند به کشش انگشت‌های بالای سرم تا کم‌کم سایه دست‌هایی را می‌دیدم که به روی دیوار می‌رفت و می‌آمد. چند شب از این سایه‌بازی گذشته بود که دیدم رخت‌هایم را به هم ریخته‌اند. تازه سر شب بود و از گشت و گذار برگشته بودم. هر تکه‌ای از جامه شلوارهایم در جایی افتاده بود. اول که آن‌ها را دیدم توی خاک و گچ لگدکوب‌شده، از دلم گذشت که این‌ها رخت‌های همان کسی است که نرسیده بوده ماله‌ای به دیوار پستو بکشد. دلم گرفت برای او که از ترس یا چیزی دیگر، نرسیده بوده که کیسه جامه شلوارش را با خود ببرد. آن‌ها را یکی یکی از لای آجرها و کپه‌های گل و گچ بیرون می‌کشیدم که جامه شلوارهای خودم را در میان آن‌ها دیدم. آن‌ها را تا کردم توی کیسه‌ام گذاشتم. تکه چرمی داشتم که پیه بز لای آن پیچیده بودم. دیده بودند که هر شب پیه بز می‌مالیدم به پاشنه پا و کنده زانویم. این را هم پرت کرده بودند. برای همین، کنده صدایم می‌کردند. از آن روز که پیه و تکه چرم را دیدند گفتند که من جادو می‌کنم.

نیماژ
9786003673434
۱۳۹۶
۸۰ صفحه
۱۴۶ مشاهده
۰ نقل قول
دیگر رمان‌های محمدرضا صفدری
سیاسنبو
سیاسنبو چند روز بعد، جسد ورم کرده پدر از دریا بالا می‌آید و خانه به دوشی شروع می‌شود. عمویت، السنو، می‌رود آبادان تو شرکت نفت کار پیدا می‌کند، تو و مادر هم می‌روید. تازه پا به راه شده‌ای، و مادر شب‌ها باقلا پخت می‌کند و صبح توی خیابان می‌فروشد. نگاه دریده شاگرد شوفرها را می‌بینی که از چاک پیراهن مادر می‌رود ...
40 گیسو (چند افسانه)
40 گیسو (چند افسانه)
من ببر نیستم پیچیده به بالای خود تاکم
من ببر نیستم پیچیده به بالای خود تاکم
40 گیسو
40 گیسو پیرمرد و پیرزنی در دهکده‌ای زندگانی می کردند. آن‌ها دوتا دختر داشتند. زندگی‌شان نه خوب و نه بد می‌گذشت. هر روز صبح از خواب بیدار می‌شدند، چاله آتش را نگاه می‌کردند، چهار گرده نان می‌دیدند که گرم و برشته آماده است. گرده‌های نان را برمی‌داشتند و می‌خوردند. به هر یکی یک گرده می‌رسید. روزی پیرمرد به پیرزن گفت: «بیا دخترها ...
مشاهده تمام رمان های محمدرضا صفدری
مجموعه‌ها