پیرمرد و پیرزنی در دهکدهای زندگانی می کردند. آنها دوتا دختر داشتند. زندگیشان نه خوب و نه بد میگذشت. هر روز صبح از خواب بیدار میشدند، چاله آتش را نگاه میکردند، چهار گرده نان میدیدند که گرم و برشته آماده است. گردههای نان را برمیداشتند و میخوردند. به هر یکی یک گرده میرسید. روزی پیرمرد به پیرزن گفت: «بیا دخترها را ببریم تو بیابان گم کنیم تا گردهای که بهره آنهاست بهره خودمان بشود.» پیرزن هم گفت: «این هم بد راهی نیست.» چند روز گذشت. پیرمرد به دخترهایش گفت: «بیایید برویم باغ برایتان کنار بچینم.» ...