شب که رفته بود خانه، پری را ندیده بود.چراغها روشن بودند و در اتاقها باز. دیوانه شده بود و زود زنگ زده بود خانه مادریاش. زن باباش گفته بود که از صبح که یک بار زنگ زده و با پری حرف زده بود دیگر خبری ازش ندارد. تلفن را قطع کرده بود و زنگ زده بود به عادل. (تو خبر داری که کجاست مگه نه؟) عادل داد زده بود: (کارد به حلقومت بکنند که همین سزات است به علی، آخه عروست را سراغ از من میگیری بی مروت؟)