. . . این یکی برخلاف همه زنان دیگر آتلیه بالستیری که شق و رق بودند و سری به سوی آتلیه نقاش پیر داشتند، در اطراف حیاط به آرامی قدم میزد. ظاهرا و در حالی که با حرکات آرامی گام بر میداشت و آستینهایش را بالا زده بود، چیزی را بررسی میکرد. گویی برخلاف همه که به سوی خانه بالستیری میرفتند، او در همان لحظه چیزی را جست وجو میکرد، همه چیز را و چیزهای دیگری را که نمیتوانست تشخیص دهد. 1 روز مثل همیشه در اطراف حیاط نگاهی به سوی آتلیه من انداخت و وارد ساختمان شد. من روی سهپایهام نزدیک پنجره نشسته بودم و از پشت شیشه دیدم که او لبخندی زد. . .