میخواستم قهرمان داستانم، آگوست، مثل نور از صحنه خارج شود، اما نه با مرگ؟ میخواستم مرگ او روشنیبخش راه باشد، آغاز باشد، نه پایان. آغاز زندگی زمانی است که آگوست خودش میشود، نه فقط آگوست، بلکه همه انسانها.
عصر آدمکشها
اگر رسالت شعر بیدار کردن ما میبود. هر آینه میبایست از سالها پیش بیدار شده باشیم. تنی چند بیدار شدهاند، نباید منکر این بود. اما اکنون موضوع این است که همه مردم ـ بیدرنگ ـ بیدار شوند، اگرچه خطر نابود شدنشان در میان باشد... بیشک، انسان هرگز از میان نخواهد رفت، اما فرهنگ، تمدن و طرز زندگی از میان خواهد ...
مدار راسالسرطان
برای توست که میخوانم، تانیا، ای کاش که میتوانستم خوشتر از این بخوانم، آهنگینتر از این، اما در آن صورت شاید هرگز به شنیدن آوازم رضایت نمیدادی، تو به آواز دیگران گوش دادهای و آوازشان هیچ گرمایی به تو نبخشیده. آنها یا بیش از حد زیبا خواندهاند، یا کمتر از آنچه انتظار داشتی.
نمیدانم بیست و چندم اکتبر است. دیگر ...
لبخند در پای نردبام
شیطان در بهشت
حقا که مصائب موریکان بیشمار بود. مثل ایوب از هر سو بلا میدید. میشود گفت فاقد ایمان ایوب بود ولی معذلک استقامت شایانی نشان میداد. شایانتر از همه اینکه مصائبش بیپایه بود. به جان میکوشید که از رو نرود، به ندرت اظهار عجز میکرد، لااقل در حضور من که نمیکرد، اما وقتی که اشک عنان اختیارش را میربود، نمیتوانستم تحمل ...