دیشب قبل از خواب که تمام شب خواب به چشمم نیامد، در بالکن را باز کردم و چند دقیقه تو تاریکی و سرما ایستادم. رگههای سفید برفی را که روی دیوارهای خانه روبرویی و حاشیه کوچه نشسته بود تماشا کردم و یادم افتاد که میگفتی از باریدن برف، بیشتر از هر چیز صدایش را دوست داری و من به تو میخندیدم. آن وقت منی که به تو میخندید، گوش تیز کرده بود تا صدایی را که میگفتی و آن همه با اصرار، بشنود. خیلی خب، راست میگویی، حق با توست. برف که میبارد، صدایی دارد که فقط در سکوت مطلق میشود شنید. مثل وقتی انگشت روی آخرین پرده تار میگذاری و مضراب میزنی. مثل وقتی نوک انگشت را روی سیم سل فشار میدهی تا از ارتعاش نامحسوسش کیف کنی، مثل...