سرباز آنجا دراز کشیده بود و من روبهرویش دراز کشیده بودم. دهانه تفنگ را روی قلبش گذاشتم. راست و چپ را باهم قاتی کرده بودم. اما با امتحان کردن این دست و بعد در آن یکی در مورد امکان نوشتن توانستم مشکلم را حل کنم. ماشه را چکاندم و آتشی که تا اعماق رفته بود یونیفرم او را سوزاند. سرباز با صدای بلندتری زنشرا، مادر بچههایش را، فریاد کرد و با شتاب بیشتری در جایش تکان خورد انگار این قدمهای آخر بودند که بعدش باغ است و بعد از آن خانه، خانهای که عزیزترانش در آن زندگی میکنند...