هزاران ماجرا ارزش یک ماجرای حقیقی و فراموش نشدنی را نداشت. برای همین هم هست که همه آنها روی هم به ماجرایی نمیارزید که در این آخرین هزاره اتفاق افتاد، وسط سرزمینی خشک، مردی دید، مسلح به نیزه با نشان خانوادگی اشرافی سوار بر اسبی لاغر مردنی که به سپاهی از آسیابهای بادی میتاخت. سوار به هوا پرتاب شد و مردی دیگر، کوتاه و چاق، که سوار بر یابویی بود به کمکش شتافت و فریاد میزد، به زبانی صحبت میکردند که او بلد نبود. مرد لاغر خرد و خمیر و مرد چاق شکوه کنان و اسب مردنی لنگلنگان و یابو بیخیال دور شدند.