دلم هری ریخت پایین وقتی که دیدم خطکش بلند و کلفتش را به سوی من گرفته است و تکان میدهد. اول فکر کردم که شاید پشت سرم، پهلویم، سمت راست، سمت چپ، بالاخره کسی باشد که اشاره معلم به او باشد و نه به من. برای همین، به محض دیدن اولین تکانهای خطکش، سرم را به اطراف گرداندم تا به قول معلم ادبیات، «مشارالیه» را پیدا کنم، ولی نبود. خود من بودم که درست در امتداد تکانهای خطکش میلرزیدم. زیاد نمیترسیدم از بلندی و کلفتی خطکش، چرا که به کار زدن نمیآمد. تا آن وقت ندیده بودیم که این خطکش دستی را سرخ، پایی را کبود یا چشمی را تر کرده باشد. به قول خودش این خطکش را همیشه در دست داشت برای نزدن....