زایر مختار به میدان برگشت، پیرمردها بلند شدند. محسین لبههای کرد کش را کشید روی سینه، قدم بلندی برداشت انگار کار مهمی دارد گفت : یالا، یا خدا ، الله کرم گفت اووف! همی فقط منتظر تو بود که بگی . اگر تو گفتی همین حالا میباره. علییار گفت: تو یعنی نمیتری دهن میراث گشتهات 1 دقیقه ببندی؟ محسین گفت : راست میگه خوب ده کمی خودت بگیر ببینم چطور میشه.؟