دختر جوانی، گردنبندی از کلمهها به گردن آویخته بود که همه از زیباییاش، خیره مانده بودند. پسر جوانی، داشت با جملههای آشنا، برای همه ماهی میگرفت تا به دختر جوان برسانندش. مادری، نوزادش را با ترانهها آرام میکرد و همه دست به چانه زده بودند و نگاهش میکردند. پدری، بستههای کلمه را جابهجا میکرد تا جملهای پیدا کند و همه در آن پیدا باشند. پیرمردی، دست کرده بود توی جعبه خاطرات و کلمههایی را میگفت که برای همه جمع کرده بود. مادر بزرگ، جعبه جادوییاش را باز کرده و قصههایی را میگفت که همه دوستشان داشتند. همه« فریبا کلهر» را میشناسند که برای همهمینویسد؛ کودک و نوجوان و جوان و میانسال و پیر؛ زن و مرد.