همه همینطور پشتسر هم ناپدید میشوند. بعضی چیزها یکباره محو می شود، انگار ناگهان آنها را برچیدهاند. بعضی دیگر به آهستگی در مه کمرنگتر و کمرنگتر میشود... و تنها چیزی که باقی میماند کویر است. وقتی از بار بیرون آمدم چیزی به طلوع خورشید نمانده بود و بارانی ملایم بر خیابان اصلی آئویاما میبارید. بیش از حد خسته بودم. قطرات باران بیهیچ صدایی ساختمانهای بلند را خیس میکرد، ساختمانهایی که مثل سنگ قبر کنار هم ردیف شده بود. اتومبیلم را در پارکینگ بار گذاشتم و پیاده مسیر خانه را پیش گرفتم. در میان راه بر لبه حفاظ کنار خیابان نشستم و کلاغ بزرگی را تماشا کردم که نشسته بر یک چراغ راهنمایی قارقار میکرد. ساعت چهار صبح خیابان آشفته و کثیف به نظر میرسید. سایهی تباهی و گسیختگی همهجا در کمین نشسته بود و من هم بخشی از آن بودم. مثل سایهیی که بر دیوار افتاده باشد.