زمستان زودتر به ونیز آمده است.دو پسر بچه یتیم در حال فرار هستند و در کانالهای قدیمی و کوچههای مه گرفتهی شهر پنهان میشوند.آن دو با گروهی از بچههای خیایانی و رئیس مرموزشان آشنا میشوند.پناهگاه آنها یک سینمای متروکه است.کاراگاهی که تمام فکرش مشغول تغییر دادن قیافه خودش و نگهداری از لاکپشتهایش است.اما خطر بزرگتری که آزادی تازه به دست آمدهی آن دو را تهدید میکند،چیزی است که از یک گذشتهی فراموش شده آمده است.یک گنج زیبا و جادویی با قدرتی که خود زمان را به گردش درمیآورد.