احمد خودرو را به حرکت درآورد. در راه زهرا گریه میکرد و رو به مجید داد میزد: من بچهام رو از تو میخوام بی عرضه! و رو به مرد فریاد میکشید: دزدها، بیشرفها، بچهام رو کجا بردید؟
رویاهای بیداری
وقتی میپیچیم پشت ساختمان، درجا خشکمان میزند. آدمی همهیکل پسربچههای شش هفت ساله، لخت و عوری روی برفها نشسته و به ما خیره شده است. انگار تازه پوستش را سراپا کندهاند. خون تازه بیآنکه بچکد رو گوشتهای نمایانش میدرخشد. ساکت پاهایش را جمع کرده و به ما زل زده است.
نعشکش
و قطع میکنم. با مترو میروم ایستگاه حقانی و از آنجا میروم پارک طالقانی. الان دیگر دقیقا میشود گفت گمگشتهای دارم. لابهلای درختها قدم میزنم. فکر بنز یکآن رهام نمیکند. به یاد داستان شبهای روشن داستایوسکی میافتم، بنز با آن رنگ آلبالوییاش یک لحظه در آسمان تیرهی زندگیام درخشید، جرقهای زد و محو شد، بعد در پس پشت ذهنم آن ...
به زانو در نیا
آنجا زیر باران
چرا میزنی
از بد شانسی درست پس از حرف او معدهام نالهای کرد. قربان باور کنید عصبی بود. بیخود نیست که این روزها اینقدر درباره اعصاب مینویسند. حاضر نشدن شمع یا فانوس هم ربطی به من نداشت، به مدیر تالار مربوط بود. او قطع شدن برق را هم از چشم من میدید. به همین دلیل به او توضیح دادم که کمبود نیروی ...