کاپیتان: (بلند میشود) لورا، نجاتم بده، این کله من دارد سوت میکشد. مثل اینکه نمیفهمی چه میگویم. اگر بچه مال من نیست، هیچ اختیاری نسبت به او ندارم. نمیخواهم هم داشته باشم و این دقیقا همان چیزی است که تو میخواهی، مگر نه؟ قدرت دست تو میافتد و من تنها میمانم تا شما دو نفر با هم بمانید. لورا: قدرت بله. تمام مبارزه مرگ و زندگی مگر فقط و فقط بر سر همین قدرت نیست؟ کاپیتان: خودت میدانی که من به زندگی آینده معتقد نیستم. برای من، زندگی آینده، همین بچه بود. او برایم سمبل جاودانگی بود و شاید تنها کسی که به من شباهت دارد. اگر مرا از این محروم کنی، رشته حیاتم را بریدهای...