کامران میرزا: سایه به سایهام میاومدن. زدم به کوچه کناری، دیدم یاور و صفربیگ عقب فانوسکش از سر کوچه پیچیدن. چاره نداشتم الا برگشتن خالهجون. بذار یه دقه پنهون شم تا صفربیگ برنگشته، لابد فراشا میرن سمت خندق، منم زیاده زحمت نمیدم. صدای در. خانمی: وای اومدن! خاک به سرم شد!... .