رمان ایرانی

صدای مردگان

به دختره گفتم چرا زنگ نمی‌زنی بپرسی به چه حسابی...؟ گفت می‌گوید به حسابی که صندوقدارتان داد. دختره وا رفته بود: شما مطمئنید؟ رفتم طرفش: یعنی چه؟ چیزی شده؟ خب اسم صندوقدار را می‌پرسیدی. اشتباه نمی‌کنم، رنگش کاملا پریده بود، حتا رنگ انگشت‌هایش. گفت که آقاهه اسم را گفته؛ شماره حساب را هم. گفتم اسمش چی بود؟ شماره حساب را نوشتی؟ ـ کاغذ را از دستش گرفتم، شماره رویش را نگاه کردم و باز پرسیدم به چه اسمی؟...

نیلا
9786001222535
۸۰ صفحه
۱۶۸ مشاهده
۰ نقل قول
دیگر رمان‌های حمید امجد
پستوخانه
پستوخانه داداش وسطی: (گریان) راست گفتی! پس من چه کنم از دست تو؟ الماس: گریه نکنین قربان، مردم می‌فهمن داروغشون مرد نیست. داداش وسطی: (یک‌باره) چی گفتی؟ فردا صبح علی‌الطلوع یه فوج چکمه چرک تحویل می‌گیری، شب همه رو برق افتاده تحویل می‌دی! الماس: آی! داداش وسطی: هاها، خوشم اومد! بالاخره یاد گرفتی حساب ببری؟ الماس: نه قربان فقط گشنمه! داداش وسطی: اهوی خیک چربی! یه نیگا ...
عکس‌های دسته‌جمعی
عکس‌های دسته‌جمعی فرید که رفت و در آپارتمان پشت سرش بسته شد سینا به ساعت نگاه کردو گرچه از بی‌خوابی و حرافی شبانه و خماری دم صبح منگ بود با دردی در پشت پیشانی و چشم‌ها و سوزشی در معده تصمیم گرفت نخوابد. حوالی 5 صبح بود و اگر می‌خوابید معلوم نبود کی بتواند بیدار شود...
فراموشی
فراموشی اهوانگ: ار جانب دیوار بزرگ! ژوان: دیوانی‌اند؛ گذرنده، با فرمانی. اهوانگ: در آستان غروب؟ ژوان: فرمان‌شان فوری‌ست، یا راه نزدیک می‌روند. اهوانگ: از راه دیگر نرفتند! ژوان: راه گم کرده‌اند. اهوانگ: آن نشان اژدها نیست بر درفش؟ ژوان: خوب نمی‌بینم. اهوانگ: خوب بشنو؛ راه‌شان این سوست!...
3 خواهر و دیگران
3 خواهر و دیگران آنتوان چخوف به سال 1897، به توصیه جدی پزشکانش که بیماری سل او را به تدریج درمان‌ناپذیر می‌یافتند، رخت به خانه‌ای ییلاقی دور از شهرهای بزرگ کشید، و چهار سال بعد در آن‌جا نوشتن نمایش‌نامه سه خواهر را به پایان برد، که از قضا داستان آن هم در چهار سال می‌گذرد.
مشاهده تمام رمان های حمید امجد
مجموعه‌ها