آن لحظه وقتی داشت تند و تند حرفهای استاد را یادداشت میکرد، هیچ خبر نداشت تا یکی، دو ساعت دیگر قرار است چه اتفاقی بیفتد و آن اتفاق، چطور مسیر زندگیاش را تغییر میدهد. روی یکی از صندلیهای ردیف آخر نشسته بود و بیوقفه مینوشت. هنوز چند هفته تا پایان ترم اول باقی مانده بود، اما تمام بچههای کلاس به جزوههای او دلخوش کرده بودند. میدانستند که اگر جا بمانند یا با گوشی موبایل تمام مدت درگیر چت و اس ام اس باشند کسی هست که میتوانند روی جزوههای کاملش حساب کنند.