آن زمانها، دوره جوانی فکر میکردم باید جایی باشد خیلی دور، خیلی بعید، شاید خیالی که بتوانم از نو متولد شوم با یک زندگی پاک و سرنوشتی تازه در کنار کسی که از کودکی، نداشتمش. فکر میکردم رسیدن به او همان جایی است که در خیال ساختهام. زمانش رسید و من با دنیایی از آرزو کندم و رفتم اما نه مکان، آن بهشت خیالیام بود و نه او، کسی که در ذهن پرورانده بودم. با تو هستم! میشنوی؟ شاید حتی نداشتن تو در سالهای نیاز مرا از قضاوت درست دور کرد و فراموش کردم که تو برای هیچ و پوچ ما را گذاشتی و رفتی مرا که نیازمندت بودم جگر گوشهات! و آشیان ما را به جای مهر بر طوفان باد و غبار مه بنا کردی.