فقط چندتا درخت با مرگ فاصله داشتم. کافی بود پا بگذارم به فرار یا کار احمقانه دیگری بکنم تا آن روانی حسابم را برسد. حتم داشتم اینبار دیگر گلولهاش دوروبرم نمیخورد. برای دیوانگیاش همین بس که تا حالا کلی آدم کشته بود و باز اسم خودش را گذاشته بود صید. دوست نداشتم بدانم صید باهام چکار میخواهد بکند: «زانو بزن.» سر بلند کردم. همینطوری نگاهش میکردم. یعنی به همین راحتی رسیده بودم ته خط. آخر برای چه؟ به چه گناهی؟ ایه او هفتتیرش را گرفت طرف سایه من که زانو زده بود. عین فیلمها شده بود، فقط یک خرده سهبعدیتر بود. چیزی سنگین محکم از پشت به سر و گردنم خورد. حتی صدای شکستن جمجمهام را شنیدم. و بعد همهجا تاریک شد.