رمان ایرانی

بالزن‌ها

فقط چندتا درخت با مرگ فاصله داشتم. کافی بود پا بگذارم به فرار یا کار احمقانه دیگری بکنم تا آن روانی حسابم را برسد. حتم داشتم این‌بار دیگر گلوله‌اش دوروبرم نمی‌خورد. برای دیوانگی‌اش همین بس که تا حالا کلی آدم کشته بود و باز اسم خودش را گذاشته بود صید. دوست نداشتم بدانم صید باهام چکار می‌خواهد بکند: «زانو بزن.» سر بلند کردم. همین‌طوری نگاهش می‌کردم. یعنی به همین راحتی رسیده بودم ته خط. آخر برای چه؟ به چه گناهی؟ ایه او هفت‌تیرش را گرفت طرف سایه من که زانو زده بود. عین فیلم‌ها شده بود، فقط یک خرده سه‌بعدی‌تر بود. چیزی سنگین محکم از پشت به سر و گردنم خورد. حتی صدای شکستن جمجمه‌ام را شنیدم. و بعد همه‌جا تاریک شد.

هیلا
9786005639766
۱۳۹۶
۲۴۰ صفحه
۱۱۱ مشاهده
۰ نقل قول
محمدرضا کاتب
صفحه نویسنده محمدرضا کاتب
۸ رمان محمدرضا کاتب (زاده ۱۳۴۵، تهران) در رشته کارگردانی تلویزیونی فارغ التحصیل شد و به سریال سازی و فیلم‌نامه نویسی اشتغال یافت.مجموعه داستان

* قطره‌های بارانی، ۱۳۷۱
* نگاه زرد پاییزی، ۱۳۷۱
* عبور از پیراهن، ۱۳۷۲

رمان

* شب چراغی در دست، ۱۳۶۸
* فقط به زمین نگاه کن، ۱۳۷۲
* هیس، ...
دیگر رمان‌های محمدرضا کاتب
آوازهای صورت چشم‌هایم آبی بود
آوازهای صورت چشم‌هایم آبی بود مادرم یک‌بار بهم گفته بود: «دارم دنبال خوشبختی‌ام می‌گردم. ناکس باز رفته یک جایی خودش را گم‌وگور کرده. نمی‌دانم این دفعه دیگر خودش را شکل چی درآورده. جنس خوشبختی این طوری است که تا با چشم نبینی‌اش به دنیا نمی آید. هر بار به رنگی در می آید. باید زرنگ‌تر از او باشی تا بتوانی ...
آفتاب‌پرست نازنین (نحر سنگ‌ها)
آفتاب‌پرست نازنین (نحر سنگ‌ها) صدای پاهایشان تو کوه می‌پیچید. هانیه نمی‌دانست کدام صدای پا مال او و ’’نهر’’ است و کدام صدای پا مال آن چند نفری است که تو کوه دنبالشان کرده‌اند و می‌خواهند هرطور که هست بگیرندشان. نمی‌دانست آنها چند نفر هستند و این باز ترسش را بیشتر می‌کرد. دلش می‌خواست می‌توانست جیغ بکشد... .
هیس
هیس ایستاده بودم روی جدول جوی، گل‌های بغل پوتین راستم را می‌مالیدم به لبه جدول. سرشب تازه واکسشان زده بودم. دلم می‌خواست وقتی بالای سر جنازه‌ام می‌رسند ببینند تر و تمیز، مثل بچه آقاها مرده‌ام. با کفش‌هایی براق، پیراهن و شلواری اتوخورده و موهایی با بوی صابون نخل داروگر: انگار داشتم می‌رفتم عروسی خواهرم: همیشه آرزویم بود خواهری داشتم: سر بلند ...
وقت تقصیر
وقت تقصیر «تنها ترسی که دارم این است که باور کنم زندانی تو نیستم و...» دروغ می‌گفت. تنها ترسی که داشت آن بود که وقتی به انبار کاه برگشت و زنجیرش کردند پایش را به زمین بکوبد و صدای زنجیرها را نشنود. اگر نمی‌شنید،‌ اگر بوی پهن اسب‌ها آزارش نمی‌داد، اگر چشم‌های بازش خیلی از چیزها را نمی‌دید کارش تمام بود. چون حق ...
مشاهده تمام رمان های محمدرضا کاتب
مجموعه‌ها