کورهراهها چنان درهم و پیچ در پیچ شده بودند که گمان میکردم به زودی به گردنه کوه آماجی خواهم رسید. در یک لحظه رعد و برق جنگل انبوه ته دره را به نمایش درآورد و رگبار از دامنه کوه تا نزدیکی گردنه با سرعتی وحشتناک مرا تعقیب میکرد. 20 ساله بودم. کلاه مخصوص دبیرستان بر سرم بود و کیمونوی آبی تیرهای با حاشیهدوزیهای سفید و شلواری گشاد که از روی کمرم چین میخورد بر تن داشتم. از 4 روزقبل کولهپشتیام را به دوش انداخته و برای دیدن جزیره ایزو به راه افناده بودم...