نمایش‌نامه

بر فراز ابرهای آن پایین

رحمان: می‌دونی! فکر می‌کنم مشکل بشر از اونجایی شروع شد که اولین نفر تصمیم گرفت به تجارت نمک و ادویه‌جات بپردازه... از اونجا بود که آدما متوجه شدن، همه‌چیز می‌تونه طعم و مزه بهتری داشته باشه... بعد شروع کردن به مثلا خوشمزه‌تر کردن زندگی‌شون و در ادامه، تلخ‌مزه‌ترین موجودات کره زمین؛ بیشتر و بیشتر شدیم. (کمی فکر می‌کند) می‌بینی این بالا چه حرفای مهمی به ذهنم می‌رسه؟ (کمی مکث می‌کند) چی دارم می‌گم، تو الان داری می‌پزی.

مکتوب
9786009568116
۱۳۹۵
۵۶ صفحه
۲۶۴ مشاهده
۰ نقل قول
دیگر رمان‌های آرام محضری
من قربانی زیبایی‌ام شدم
من قربانی زیبایی‌ام شدم زن سیاه‌پوش: دوستم داشت؟... واقعا فکر می‌کنی دوستم داشت؟ زن سفید‌پوش: آره، دوستت داشت. زن سیاه‌پوش: پس تو هم جزو همه اون احمقایی هستی که اشتباها فکر می‌کنن «رت باتلر»، "اسکارلت" رو دوست داشت! زن سفید‌پوش: اوه، خدای من! زن سیاه‌پوش: (انگار در رویای عمیقی فرو رفته است) من برای اون هیچی نبودم، جز یه رویای شخصی... اون با زیبایی ...
دیگران و ماجرای عاشقانه آیدا
دیگران و ماجرای عاشقانه آیدا علیرضا: ببین «خسرو» خودتم می‌دونی که این راهش نیست... الان عصبانی هستی... اگه مهلت بدی بگذره، بعد آروم می‌شه... و زندگی ادامه پیدا می‌کنه... مگه این زندگی چه ارزشی داره؟... ما، سرد و گرم جشیده‌ایم، چی شد؟... همه‌اش تموم شد...! اینم تموم می‌شه...! یادته؛ یه روزایی خیال می‌کردیم همه زندگی، توی اون محله خلاصه میشه اما حالا که بهش فکر ...
مراوده جنازه‌ها
مراوده جنازه‌ها «ارباب»، به سمت یکی از تابلوهای روی دیوار می‌رود و مقابل آن می‌ایستد. تابلو؛ صحنه نبرد، میان دو ارتش است. ارباب: صحنه جنگ، فقط توی تابلوها با شکوهه. وقتی که به تاریخچه و دلایل به وجود اومدنشون پی می‌بری، به نظرت خیلی حقیرانه و احمقانه میان... کاشکی جنگجوها به دلایل منطقی می‌جنگیدن... اون وقت نقاشا مجبور بودن از نبردای خیالی ...
عشق به دیکتاتورها کمک نمی‌کند
عشق به دیکتاتورها کمک نمی‌کند خوزه: با من بیا... صدای مارتا: (از بلندگو): نمی‌تونم. خوزه: بیا از اینجا بریم بیرون... همه چیزو درست می‌کنم. صدای مارتا: (از بلندگو): گفتم که، نمی‌تونم باهات بیام... دیگه بین ما خیلی فاصله‌ست. خوزه: می‌دونم چرا با پدرت اینجایین... می‌خوام نجاتتون بدم. صدای مارتا: (از بلندگو): ما اومدیم اینجا شام بخوریم، فقط همین. خوزه: با من بیا،؟ بذار نجاتتون بدم. ...
مشاهده تمام رمان های آرام محضری
مجموعه‌ها