خوزه: با من بیا... صدای مارتا: (از بلندگو): نمیتونم. خوزه: بیا از اینجا بریم بیرون... همه چیزو درست میکنم. صدای مارتا: (از بلندگو): گفتم که، نمیتونم باهات بیام... دیگه بین ما خیلی فاصلهست. خوزه: میدونم چرا با پدرت اینجایین... میخوام نجاتتون بدم. صدای مارتا: (از بلندگو): ما اومدیم اینجا شام بخوریم، فقط همین. خوزه: با من بیا،؟ بذار نجاتتون بدم. صدای مارتا: (از بلندگو): دو سال پیش هم میگفتی میخوای مردمو نجات بدی... نتیجهاش رو ببین. خوزه: (دستش را جلو میآورد) دستتو بده به من... همه چیز رو عوض میکنم... من حالا، خیلی عوض شدم. صحنه تاریک میشود و صدای شلیک سه گلوله، شنیده میشود.