هرکول خانم 20 درصدی
میدانم توی سرت چی میگذرد!
هرکول خانم گفت: «وای برنا... چرا لباست خونی است؟ اتفاقی افتاده؟»
برنا از ترس داد زد؛ «او از کجا میداند؟ از کجا فهمیده؟»
هرکول خانم صدایش را شنید و گفت: «خب عزیزم، من جادوگرم و به جای دو تا چشم، هشت تا چشم دارم.»
عاشقانه
موبایلش باز هم خاموش بود. اما من هی براش پیامک فرستادم و وقتی امیدم رو از دست دادم براش نوشتم: «خداحافظ. پیامهای دیگه رو میریزم تو سطل زباله دلم.» بنشین. بنشینی من بهتر و بیشتر احساس قصهگویی رو دارم که داره قصهای تعریف میکنه. ممنون. معلومه که قصهام رو دوست داری و میخوای بدونی چرا موبایلش رو خاموش کرده بود، ...
بچه فیلم گم شده و 6 قصه دیگر
-
2 موش و 1 آرزو و 6 قصه دیگر
در یک شب مهتابی قشنگ، دوتا موش سرشان را از توی لانه بیرون آوردند و به آسمان نگاه کردند! یکدفعه ستاره دنبالهداری در آسمان پیدا شد.
موشها به هم گفتند: «بیا آرزویی کنیم!»
اولی گفت: «من آرزو میکنم مثل شیر قوی باشم!»
دومی گفت: «من آروز میکنم مثل طاووس زیبا باشم!»
...
پایان 1 مرد
عبدالحسین خان میگفت : « زمان همه چیز را تغیر میدهد . چیزی که دیروز بد بود معلوم نیست که امروز هم بد باشد . در دنیا چند نفر را میشناسید که یک ساعت درونی داشته باشند که به موقعاش زنگ بزند و بگویید : وقتش است! چمدانت را بردار و راه بیفت! کجا؟ به دنبال یک نقطهی سفید افسونگر، ...