میدانم توی سرت چی میگذرد!
هرکول خانم گفت: «وای برنا... چرا لباست خونی است؟ اتفاقی افتاده؟»
برنا از ترس داد زد؛ «او از کجا میداند؟ از کجا فهمیده؟»
هرکول خانم صدایش را شنید و گفت: «خب عزیزم، من جادوگرم و به جای دو تا چشم، هشت تا چشم دارم.»
مردی از آنادانا
فکر میکنم نوشتن خلاصه رمان زیاد مفید نباشه برای همین چند تا از فرازهای رمان رو مینویسم شاید بیشتر به درد بخوره. یکی از شخصیتهای اثرگذار این رمان زنی به اسم آناداناست که به او بانوی ترشیهای همدانی میگویند. قصهگوست و در عالم ترشیها سیر میکند. در نهایت خودش را توی کوزه سرکه میاندازد و ترشی میاندازد. ضربالمثل همدانی که ...
جزیره افسونگران
در شبی سیاه و تیره در دهکدهی باران دختری به دنیا آمد که چشمانی عسلی و پوستی گندمگون داشت. پدرش او را در پوست شیر پیچید و از خداوند خواست دخترش مانند، شیر، شجاع و بیباک باشد. مرغ آمین که از فراز خانه میگذشت دعای پدر را شنید و گفت: «آمین!»
مادر گفت: «خوب است که شجاعت و دلاوری با خردمندی ...
مهمان ناخوانده فضایی و 6 قصه دیگر
-
پسران گل
دختر جوانی، گردنبندی از کلمهها به گردن آویخته بود که همه از زیباییاش، خیره مانده بودند. پسر جوانی، داشت با جملههای آشنا، برای همه ماهی میگرفت تا به دختر جوان برسانندش. مادری، نوزادش را با ترانهها آرام میکرد و همه دست به چانه زده بودند و نگاهش میکردند. پدری، بستههای کلمه را جابهجا میکرد تا جملهای پیدا کند و همه ...
پایان 1 مرد
عبدالحسین خان میگفت : « زمان همه چیز را تغیر میدهد . چیزی که دیروز بد بود معلوم نیست که امروز هم بد باشد . در دنیا چند نفر را میشناسید که یک ساعت درونی داشته باشند که به موقعاش زنگ بزند و بگویید : وقتش است! چمدانت را بردار و راه بیفت! کجا؟ به دنبال یک نقطهی سفید افسونگر، ...