میدانم توی سرت چی میگذرد!
هرکول خانم گفت: «وای برنا... چرا لباست خونی است؟ اتفاقی افتاده؟»
برنا از ترس داد زد؛ «او از کجا میداند؟ از کجا فهمیده؟»
هرکول خانم صدایش را شنید و گفت: «خب عزیزم، من جادوگرم و به جای دو تا چشم، هشت تا چشم دارم.»
جزیره افسونگران
در شبی سیاه و تیره در دهکدهی باران دختری به دنیا آمد که چشمانی عسلی و پوستی گندمگون داشت. پدرش او را در پوست شیر پیچید و از خداوند خواست دخترش مانند، شیر، شجاع و بیباک باشد. مرغ آمین که از فراز خانه میگذشت دعای پدر را شنید و گفت: «آمین!»
مادر گفت: «خوب است که شجاعت و دلاوری با خردمندی ...
نجار شهر هیولاها
تا نخ بادبادکت را رها نکنی، نمیفهمی بادبادکت چقدر میتواند بالا برود... .
تا سیبت را گاز نزنی، نمیفهمی یک سیب چقدر میتواند شیرین باشد... .
تا به دوستت لبخند نزنی، نمیفهمی دوستی چقدر زیباست... .
تا این کتاب را نخوانی، نمیفهمی یک کتاب چقدر میتواند سرگرمکننده و شیرین باشد...
این کتاب را بخوان و با من دربارهاش حرف بزن.
قصههای 1 دقیقهای برای همه
دختر جوانی، گردنبندی از کلمهها به گردن آویخته بود که همه از زیباییاش، خیره مانده بودند. پسر جوانی، داشت با جملههای آشنا، برای همه ماهی میگرفت تا به دختر جوان برسانندش. مادری، نوزادش را با ترانهها آرام میکرد و همه دست به چانه زده بودند و نگاهش میکردند. پدری، بستههای کلمه را جابهجا میکرد تا جملهای پیدا کند و همه ...
مهمان ناخوانده فضایی و 6 قصه دیگر
-
عاشقانه
موبایلش باز هم خاموش بود. اما من هی براش پیامک فرستادم و وقتی امیدم رو از دست دادم براش نوشتم: «خداحافظ. پیامهای دیگه رو میریزم تو سطل زباله دلم.» بنشین. بنشینی من بهتر و بیشتر احساس قصهگویی رو دارم که داره قصهای تعریف میکنه. ممنون. معلومه که قصهام رو دوست داری و میخوای بدونی چرا موبایلش رو خاموش کرده بود، ...