میدانم توی سرت چی میگذرد!
هرکول خانم گفت: «وای برنا... چرا لباست خونی است؟ اتفاقی افتاده؟»
برنا از ترس داد زد؛ «او از کجا میداند؟ از کجا فهمیده؟»
هرکول خانم صدایش را شنید و گفت: «خب عزیزم، من جادوگرم و به جای دو تا چشم، هشت تا چشم دارم.»
تب 64 درجه جادوگر خوشگله
جادوگر روی دماغش زگیل گنده نداشت. به جلیقهاش شصت تا سنجاق قفلی نزده بود. دندانهای دراز و کرمخورده نداشت و لا به لای موهایش فضله موش نبود. مهمتر از همه این که قوزی و خمیده نبود. دماغو نبود و خروپف نمیکرد. تنش معطر بود و هر کس او را میدید عاشقش میشد.
اما مگر تا آن روز کسی او را دیده ...
شوهر عزیز من
راه افتادم و برای فراموش کردن توهینی که بار دیگر بهام کرده بود ترانه مرسدس سوسا خواننده مبارزه راه آزادی آرژانتین را زمزمه کردم: سپاسگذارم از زندگی که به من الفبا و واژهها را داد تا بیاندیشم و بگویم «مادر، رفیق، برادر»
نجار شهر هیولاها
تا نخ بادبادکت را رها نکنی، نمیفهمی بادبادکت چقدر میتواند بالا برود... .
تا سیبت را گاز نزنی، نمیفهمی یک سیب چقدر میتواند شیرین باشد... .
تا به دوستت لبخند نزنی، نمیفهمی دوستی چقدر زیباست... .
تا این کتاب را نخوانی، نمیفهمی یک کتاب چقدر میتواند سرگرمکننده و شیرین باشد...
این کتاب را بخوان و با من دربارهاش حرف بزن.
پایان 1 مرد
عبدالحسین خان میگفت : « زمان همه چیز را تغیر میدهد . چیزی که دیروز بد بود معلوم نیست که امروز هم بد باشد . در دنیا چند نفر را میشناسید که یک ساعت درونی داشته باشند که به موقعاش زنگ بزند و بگویید : وقتش است! چمدانت را بردار و راه بیفت! کجا؟ به دنبال یک نقطهی سفید افسونگر، ...