پسرکی برای اولین بار توی آسمان، رنگینکمان دید و گفت: «به به چه شال گردن قشنگی!» بعد، به طرف رنگینکمان رفت. کمی که رفت رنگینکمان غیبش زد. پسرک تعجب کرد و گفت: «کی رنگینکمان را برداشت؟ اول از همه من او را دیدم! مال خودمه!» راه افتاد تا رنگینکمان را پیدا کند. رفت و رفت تا به پیرمردی رسید. پیرمرد کوچک بود اما کولهپشتی بزرگی داشت. پسرک به او نگاه کرد. پیرمرد گفت: «سلام پسر جان! چرا به کوله من خیره شدهای؟» پسرک جواب داد: «دارم فکر میکنم چطوری شال گردن به آن بزرگی توی این کوله جا گرفته؟»...