مخترع جوان: آره مقصر خودمم... همیشه خودم بودم. اگه یه کم عاقلتر بودم، الان «آنا» توی اون اتاق داشت تلویزیون نگاه میکرد... به جای اینکه توی اون سوئیت، کنار خونه اون مرتیکه؛ زندگی کنه...! شایدم الان توی سوئیتش نباشه... شاید دارن با هم سیب گاز میزنن... از همون سیبهایی که دیگه این دوره ـ زمونه پیدا نمیشه. مشاور خیالی: اون برمیگرده. مخترع جوان: اون دیگه برنمیگرده. ازش خبر دارم... هر روز دارم بهش زنگ میزنم. اما جوابمو نمیده... حسابی سرش گرمه و از زندگی جدیدش، راضیه. اون احتیاج داره کمی فکر کنه. مخترع جوان: اون به هیچی فکر نمیکنه... الان فقط داره سیب گاز میزنه.