نمایش‌نامه

اختراع بزرگ و بشریت

مخترع جوان: آره مقصر خودمم... همیشه خودم بودم. اگه یه کم عاقل‌تر بودم، الان «آنا» توی اون اتاق داشت تلویزیون نگاه می‌کرد... به جای اینکه توی اون سوئیت، کنار خونه‌ اون مرتیکه؛ زندگی کنه...! شایدم الان توی سوئیتش نباشه... شاید دارن با هم سیب گاز می‌زنن... از همون سیب‌هایی که دیگه این دوره ـ زمونه پیدا نمی‌شه. مشاور خیالی: اون برمی‌گرده. مخترع جوان: اون دیگه برنمی‌گرده. ازش خبر دارم... هر روز دارم بهش زنگ می‌زنم. اما جوابمو نمی‌ده... حسابی سرش گرمه و از زندگی جدیدش، راضیه. اون احتیاج داره کمی فکر کنه. مخترع جوان: اون به هیچی فکر نمی‌کنه... الان فقط داره سیب گاز می‌زنه.

مکتوب
9786009568147
۱۳۹۵
۵۶ صفحه
۳۶۶ مشاهده
۰ نقل قول
دیگر رمان‌های آرام محضری
من قربانی زیبایی‌ام شدم
من قربانی زیبایی‌ام شدم زن سیاه‌پوش: دوستم داشت؟... واقعا فکر می‌کنی دوستم داشت؟ زن سفید‌پوش: آره، دوستت داشت. زن سیاه‌پوش: پس تو هم جزو همه اون احمقایی هستی که اشتباها فکر می‌کنن «رت باتلر»، "اسکارلت" رو دوست داشت! زن سفید‌پوش: اوه، خدای من! زن سیاه‌پوش: (انگار در رویای عمیقی فرو رفته است) من برای اون هیچی نبودم، جز یه رویای شخصی... اون با زیبایی ...
جایی میان 2 سرزمین
جایی میان 2 سرزمین جمیل: قراره موقتا این‌جا باشیم... من و «حنانه»، خیلی سخت نمی‌گیریم... یه گوشه وسایلمونو می‌ذاریم... شباهم، یه کناری می‌خوابیم... فکر کنم همین چند روزه، بتونیم از این‌جا بریم. شهران: اسمشه که موقته، ما الان نه ماهه که اینجاییم...! توی کمپ، آدمایی هستن که بیشتر از یه ساله اینجان... تا چند وقت دیگه، همین جا یه قبرستون هم واسمون درست می‌کنن... فقط شیش نفر، ...
دیگران و ماجرای عاشقانه آیدا
دیگران و ماجرای عاشقانه آیدا علیرضا: ببین «خسرو» خودتم می‌دونی که این راهش نیست... الان عصبانی هستی... اگه مهلت بدی بگذره، بعد آروم می‌شه... و زندگی ادامه پیدا می‌کنه... مگه این زندگی چه ارزشی داره؟... ما، سرد و گرم جشیده‌ایم، چی شد؟... همه‌اش تموم شد...! اینم تموم می‌شه...! یادته؛ یه روزایی خیال می‌کردیم همه زندگی، توی اون محله خلاصه میشه اما حالا که بهش فکر ...
چه کسی شلیک کرد
چه کسی شلیک کرد توماس: خوب من عین توام... منم طرف کسی نیستم... فقط یه عکاس خبری‌ام، همین‌...! این شغل لعنتیمه... باید خرج زن و بچه‌ام رو بدم... نمی‌خواستم قبول کنم اما مجبورم کردن... کارم در خطر بود... منو با چندرغاز حق ماموریت زورکی فرستادن اینجا، وسط این مهلکه... گور بابای همه‌شون! سرباز (متیو)، ناگهان به سرعت اسلحه‌اش را بر‌می‌دارد و به سمت «توماس» نشانه ...
مشاهده تمام رمان های آرام محضری
مجموعه‌ها