علیرضا: ببین «خسرو» خودتم میدونی که این راهش نیست... الان عصبانی هستی... اگه مهلت بدی بگذره، بعد آروم میشه... و زندگی ادامه پیدا میکنه... مگه این زندگی چه ارزشی داره؟... ما، سرد و گرم جشیدهایم، چی شد؟... همهاش تموم شد...! اینم تموم میشه...! یادته؛ یه روزایی خیال میکردیم همه زندگی، توی اون محله خلاصه میشه اما حالا که بهش فکر میکنیم، میبینیم هیچچیز اون محله؛ اونقدرها هم مهم نبود...! بچگیمون، انقلاب، جنگ، تیر، ترقه، بمباران... یادته؟ کدومش الان اهمیت داره؟ «خسرو»، از روی صندلی بلند میشود و کلت را در کمرش میگذارد. خسرو:... اما اینطوریام نیست...! یه چیزایی همیشه با آدمه.