روزی دوستی پرسید کدام یک از داستانهایت را بیشتر از همه دوست داری. کفتم نمیدانم. اما رفتم توی فکر. انتخاب سختی بود. تصمیم گرفتم از خیر جواب دادن به این پرسش مزاحم بگذرم، اما پرسش مزاحم ولکنم نبود، توی سرم میچرخید و وسوسهام میکرد. حالا خودم بودم که میخواستم بدانم: کدام یک؟ به هر داستان که فکر میکردم، داستان دیگری خودش را جلو میانداخت و خودنمایی میکرد. شخصیتها دورم را گرفته بودند و به یادم میآوردند که بیش از دیگران مستحق تایید و شناخت هستند. تعدادشان به تدریج زیاد می شد. به هم خبر داده بودند و همهشان میخواستند در این انتخاب شرکت کنند. حتی آقای الف که با صندلی چرخدار آمده بود. آنقدر پیر بود که با خودم گفتم: «ای خدا، این که به زودی خواهد مرد،» همچنان منتظر خانم نبوت بود و با نگاهی شماتتبار به چشمانم خیره شده بود. از اینکه فراموشش کرده بودم، خجالت میکشیدم به خودم گفتم «در اولین فرصت میرم سراغش و اگه واقعا دلش خواست برگرده ایران، برش میگردونم.» وقت انتخاب رسیده بود. کدام یک؟ انتخاب یک داستان محال بود. «بهترین» وجود نداشت. تمام داستانها به چشم من تاروپود سرنوشتی همگانی بودند. سرنوشت همه ما. یازده داستان را کنار گذاشته بودم که شنیدم کسی از دور داد میکشد: «صبر کنین ما هم برسیم.» خانمناز و خانمگرگه بودند که با چمدانهای طنابپیچ و بقچههای رنگین از شهرستان رسیده بودند با مشت و سقلمه راه خودشان را باز کردند و جلوتر از همه ایستادند. با انتخاب داستان «خانمها» 12 داستان تکمیل شد و 12 عدد کاملی بود.