100 (100 داستان ک...
روزی روزگاری، مردی در باغش چندین درخت انار داشت و سالها به هنگام پاییز انارهایش را در سینیهای نقرهای، بیرون باغش میگذاشت و بر سینیها علامتهایی گذاشته بود که رویشان نوشته بود: یکی بردارید، نوش جانتان. اما مردم میگذشتند و هیچکس از میوهها بر نمیداشت!
مرد فکری کرد و سال بعد هنگام پاییز دیگر انارها را بر سینیهای نقره نگذاشت، اما ...
7 مرگ ماکسیم گورکی
این حس که زندگی من مطابق با هیچ قالب یا نظام اندازهگیری نیست، که یک آن از زندگی من برای خودم بیش از هزاران سال از زندگانی کل انسانها اهمیت دارد، با نوری درخشان مبهوتم کرد، نوری که مدتها در انتظارش بودم، نوری خجسته که روشناییاش تا آخرین روزهای زندگیام ادامه داشت.
اما این نهر طلا از کجا سرچشمه میگرفت؟ باورپذیر ...
نامهای به خدا
گم شدن تصویر در آینه (10 داستان از نویسندگان آلمانی زبان) مجموعه داستان
پیشتر به مورد معمایی لوسی اشاره کردم: او همچنان کم و بیش توی کافههای شبانه پلاس است و مخصوصا در روزهایی که ناگزیر به شرکت در جشن خانگی است، عین دیوانهها میشود. شلوار مخمل کبریتی و پلوور رنگارنگ میپوشد و با سندل راه میرود، موهای باشکوهش را کوتاه کرده تا بی دردسر، به فرم «کلووش» دور سرش آویزان باشد، مدی ...
منظره زمستانی
از هفتهها قبل مقدمات و تهیه و تدارک جشن آغاز شد. قرار بود تمام دهکده در آن ضیافت شرکت کنند. قرار بود بزی سر ببرند و کباب کنند. زنها سخت مشغول درست کردن شیرینیجات و غذاهی خوشمزه بودند، بیآنکه از خرج و مخارج ابایی داشتهباشند.