بیرون که رفتند، مگ از سر تنفر فریاد فروخوردهای کشید؛ تمام کرمهای خاکی حیاط روی پله خزیده و همانجا مرده بودند. محوطه چمنکاری حالا صرفا حالت اسفنجی نداشت، بلکه خیس آب بود و مثل باتلاقی لجن گرفته به نظر میرسید.
صدایی از دیوار
بچه که مرد، مادرم خرد شد، نه یک دفعه، بلکه تکه به تکه، مثل بشقابهایی که یکی پس از دیگری از قفسه سقوط میکنند و خرد میشوند. هرگز نفهمیدم چه موقع اتفاق میافتد، به این ترتیب تمام مدت، در حالت انتظار، عصبی و بیقرار بودم.
پدرم به شیوه متفاوتی خرد میشد. او سعی میکرد اوضاع را رو به راه کند. ...
چقدر حرف نمیزند
نمیدانم از کجا شروع کنم؟ از تنهایی توی این خانه درندشت با این ویلچر که همه جا باید باهات باشد، یا خشتهای سیاه وسط حیاط، بین آن همه خشتهای قرمز؟ نمیدانم تا به حال شده روی صندلی چرخدار بنشینی، لختی کف پات را بگذاری روی جا پای فلزیاش؟ موقعی که از تخت خودت را میاندازی روی آن و پاهایت را ...
7 مرگ ماکسیم گورکی
این حس که زندگی من مطابق با هیچ قالب یا نظام اندازهگیری نیست، که یک آن از زندگی من برای خودم بیش از هزاران سال از زندگانی کل انسانها اهمیت دارد، با نوری درخشان مبهوتم کرد، نوری که مدتها در انتظارش بودم، نوری خجسته که روشناییاش تا آخرین روزهای زندگیام ادامه داشت.
اما این نهر طلا از کجا سرچشمه میگرفت؟ باورپذیر ...
صدای سوم (گزیده داستانهای نویسندگان نسل سوم آمریکا)
پیر میشویم اما تغییر نمیکنیم. پیچیدهتر میشویم اما همچنان مانند خودهای دوران کودکیمان مشتاق شنیدن قصهای بعد قصهای هستیم. در مبحث کتاب شمارگان چندان مهم نیست زیرا تا وقتی فقط یک خواننده هم باقیست باید امیدوار بود. هر داستان همکاری مشترکیست میان نویسنده و خواننده، تنها جایی در جهان که دو غریبه با صمیمیت تمام به هم میرسند.