بند چکمههایش را جا به جا کرد. به اطراف نگاهی انداخت و گفت: «سه سال... سه سال. شاید هم سی سال یا سی قرن.» پیرمرد پرسید: چه میخواهی؟» «کمی نان.» و با خود گفت، کمی آرامش. هر جا بتوانم خستگی در میکنم هر جا بگذارند میمیرم. پیرمرد در کلبه را بست. با خود گفت، شاید روی همین زمین. همینجا که تکههای تنم را به خاک سپردم...