دستی را روی پیشانی خود احساس کرد. خنکی آن دلچسب بود. از ورای تاریکی آن راهروهای پیچاپیچ بازگشت. حالا در حیاط بود و نور مایل خورشید پاییزی همه چیز را درخشان کرده بود... در این دهلیزها چرخیده بود، اما میترسید تا انتهایش رود. نمیدانست چه چیز در انتظار اوست. سیاهی بود، ظلمات قیرگونه و چیزی که نمیخواست نامش را بر زبان آورد... مرگ... از پدر ژوزف خواست برایش کتاب بخواند. همان قطعه دوست داشتنی: مرگ پرنس آندره. رازی در این قطعه بود که بر همگان آشکار نبودو