ماهها از حمله زامبیها به مدرسه بی گذشته که او، ناگهان توی مجتمعی نظامی و زیرزمینی به هوش میآید و هیچچیز از اتفاقات چند ماه گذشته به خاطر نمیآورد. بعد از حمله گسترده زامبیها، زندگی در انگلستان بسیار سخت شده و مسئولان نظامی پایگاه، خیلی زود بی را مجبور به مبارزه با دیگر زامبیها میکنند. اما بی راجع به زامبیها توی مجتمع و دانشمندان آنجا به حقایقی تلخ پی میبرد. همین حقایق باعث میِشوند او نظرش تغییر کند. بی چطور نجات پیدا کرده؟ آیا کسی در دنیا هست که بی بتواند به او اعتماد کند؟