لارتن از هیچ چیز مطمئن نبود. اختیارش را به گامهای خود سپرده بود تا او را به هر سو که میخواهند بکشند... ناگهان چادر بزرگ و برافراشتهی جادوگر را دید. ایوانا منتظرش بود. او میتوانست به سردرگمیهای شبح پایان دهد، میتوانست او را به جایی برگرداند که به آن تعلق داشت، میتوانست به او هشدار دهد تا از حادثهای خونبار و جنونآمیز دوری کند اما مجاز نبود...