میدانم توی سرت چی میگذرد!
هرکول خانم گفت: «وای برنا... چرا لباست خونی است؟ اتفاقی افتاده؟»
برنا از ترس داد زد؛ «او از کجا میداند؟ از کجا فهمیده؟»
هرکول خانم صدایش را شنید و گفت: «خب عزیزم، من جادوگرم و به جای دو تا چشم، هشت تا چشم دارم.»
عاشقانه
موبایلش باز هم خاموش بود. اما من هی براش پیامک فرستادم و وقتی امیدم رو از دست دادم براش نوشتم: «خداحافظ. پیامهای دیگه رو میریزم تو سطل زباله دلم.» بنشین. بنشینی من بهتر و بیشتر احساس قصهگویی رو دارم که داره قصهای تعریف میکنه. ممنون. معلومه که قصهام رو دوست داری و میخوای بدونی چرا موبایلش رو خاموش کرده بود، ...
سی سا سیاوش
دختر جوانی، گردنبندی از کلمهها به گردن آویخته بود که همه از زیباییاش، خیره مانده بودند. پسر جوانی، داشت با جملههای آشنا، برای همه ماهی میگرفت تا به دختر جوان برسانندش. مادری، نوزادش را با ترانهها آرام میکرد و همه دست به چانه زده بودند و نگاهش میکردند. پدری، بستههای کلمه را جابهجا میکرد تا جملهای پیدا کند و همه ...
شروع 1 زن
وقتی به میدان هفت تیر رسیدم خبری از گردهمایی و تجمع نبود. اغتشاش بود. یک دنیا زن و مرد هراسان که از دست پلیسها فرار میکردند. ساعت حدود پنج بعداز ظهر بود. راههای ورود به میدان بسته بود اما میخواستم هر طور شده از سد پلیسها بگذرم و داخل میدان شوم و آن همه مرد و زن را ببینم، فعالان ...
دختر نفرینشده
دختر جوانی، گردنبندی از کلمهها به گردن آویخته بود که همه از زیباییاش، خیره مانده بودند.
پسر جوانی، داشت با جملههای آشنا، برای همه ماهی میگرفت تا به دختر جوان برسانندش.
مادری، نوزادش را با ترانهها آرام میکرد و همه دست به چانه زده بودند و نگاهش میکردند.
پدری، بستههای کلمه را جابهجا میکرد تا جملهای پیدا کند و همه در آن پیدا ...