مجموعه داستان ایرانی

ملکه مارها و چند داستان دیگر (زیباترین داستان‌های 1001 شب 2)

خیلی از بازرگانان در میان جمع خواستند کنیز را بخرند، اما دختر به هیچ‌کدام راضی نشد. دست آخر صاحب کنیز رو کرد به دختر و گفت:«پس خودت یکی را انتخاب کن. به این جمع نگاه کن و خودت یکی را از میان آن‌ها انتخاب کن تا تو را به او بفروشم.» کنیز به دقت به چهره آدم‌هایی که دور تا دورش را گرفته بودند نگاه کرد و یک دفعه چشمش به علی مجدالدین افتاد که گوشه‌ای ایستاده بود. یک آن احساس کرد قلبش به تپش افتاده. بی‌اختیار دستش را بلند کرد و انگشتش را به سمت او گرفت. گفت:«این همان مردی است که دلم می‌خواهد او مرا بخرد.» همه بازرگانان برگشتند و به علی نگاه کردند که با تعجب به کنیز خیره شده بود. زمرد گفت:«جز این مرد، هیچ‌کس را نمی‌خواهم.» رو به صاحبش گفت:«تو قول دادی مرا به هرکس خودم خواستم می‌فروشی.»

هوپا
9786008869788
۱۷۶ صفحه
۱۱۷ مشاهده
۰ نقل قول
سیامک گل‌شیری
صفحه نویسنده سیامک گل‌شیری
۲۳ رمان سیامک گلشیری در بیست‌ودوم مردادماه سال ۱۳۴۷ در اصفهان متولد شد. تحصیلاتش را تا سطح کارشناسی ارشد زبان و ادبیات آلمانی ادامه داده. فعالیت ادبی‌اش را به طور جدی از سال ۱۳۷۱ آغاز کرد.
سیامک، پسر احمد گلشیری، مترجم و برادرزاده هوشنگ گلشیری، داستان‌نویس فقید است.
دیگر رمان‌های سیامک گل‌شیری
شبح مرگ
شبح مرگ جسد خبرنگار، اشکان اربابی، را زیر پلی در شرق تهران کشف کرده‌اند. نویسنده علاقه‌مند می‌شود یادداشت‌های خبرنگار را پیدا کند. او پا به خانه پر رمز و راز مادر اشکان می‌گذارد و سپس با پرس و جوی زیاد خانه نامزد اشکان، ریتا را پیدا می‌کند. اما با اتفاق هولناکی مواجه می‌شود که او را بر سر دو راهی بزرگی قرار ...
ملاقات با خون‌آشام
ملاقات با خون‌آشام خانه‌ی اشباح را دیدم، درست همان‌طوری بود که دراکولا وصفش را در تهران، کوچه‌ی اشباح گفته بود. خیره شده بودم به درخت‌های بلند توی حیاط و پنجره‌های تاریک... یک دفعه متوجه جسم سردی شدم که روی شانه‌ام قرار گرفت... دراکولا آهسته گفت «خیلی وقته که این جا دیگه خونه‌ی من هم هست» ملاقات با خون‌آشام جلد دوم از مجموعه رمان‌های ایرانی ...
خفاش شب
خفاش شب راه افتاد طرف عقب ماشین. چشمش به زن لاغراندام افتاد که در طرف خودش را باز کرده بود. شنید که داشتند با هم حرف می‌زدند. در صندوق عقب را باز کرد. کف‌پوش سیاه رنگ را بالا زد. دستش را برد زیر آن و کنار تایر زاپاس را دست کشید. دستش به جسم سردی خورد. انگشت‌ها را خیلی آهسته از تیغه ...
من عاشق آدم‌های پولدارم
من عاشق آدم‌های پولدارم
آخرین رویای فروغ
آخرین رویای فروغ گفت مرد تعریف می‌کند که یک سال پیش یک روز عصر با پسرش می‌آیند و توی ساحل می‌نشینند، شاید همان اطراف، نزدیک جایی که امیر و دوستانش نشسته بودند، آن‌وقت مرد به سرش می‌زندکه با پسرش بروند توی آب، لباس‌هایشان را درمی‌آورند و می‌زنند به آب، همان‌طور که دست همدیگر را گرفته بودند، چند متری جلو می‌روند، فکر می کردند ...
مشاهده تمام رمان های سیامک گل‌شیری
مجموعه‌ها