مردی ز باد حادثه بنشست مردی چو برق حادثه برخاست آن، ننگ را گزید و سپر ساخت وین، نام را، بدون سپر خواست ابری رسید پیچان پیچان چون خنگ یالاش آتش، بر دشت برقی جهید و موکب باران از دشت تشنه، تازان بگذشت آن پوک تپه، نالان نالان لرزید و پاگشاد و فرو ریخت و آن شوخ بوته، پر تپش از شوق پیچید و با بهار درآمیخت