یکی از ما کم شده. احساسش نمیکنم. راستش نمیدانم کجای این شبکه عصبی درهم پیچیده بود، اما به خوبی میدانم که از این مجموعه بزرگ، یکی کم شده. دیگر نیست. هیچجا نیست. توجهم را به اطراف بیشتر میکنم: حجمی بیرنگ که البته به دلیل بیانتها بودن و نبودن منبع نوری دیگری جز ما، کاملا سیاه به نظر میرسد و ما که چون ستارههایی کوچک با رنگهایی متفاوت همیشه در حال درخشیدنیم. در این فضای لایتناهی و سیاه، چند هزارتایی از ما وجود دارد، چنان دور افتاده از هم، که اگر قرار بود با چیزی شبیه به چشم - و نه مجسم کردن آنچه میدانیم - به یکدیگر نگاه کنیم، هرگز هم را نمیدیدیم. هرگز.