هر کسی لایق نیست بر دل، «حاکم» شود. سیاهی و یکرنگی را به دنیایی هزار رنگ و وارونه آنان ترجیح میدهد. طرد میشود. بد میشود. تلخ میشود. دل روی دل میافتد اما... او درد و تلخی این دلدادگی را میان جان حبس میکند. دردها کهنه میشوند. ماندگار میشوند. زهر میشوند. محکوم است هر روز و هر لحظه تلخی کشنده زهر درونش را مزده کند! «حاکم» تمامی ورقهایش را در راه محبوس ساختن دردش میدهد و... میداند که بازنده نمیشود. سکوت میکند. سکوتی که نشانهای از شکست ندارد. منتظر میماند. رقیبان چشم طمع و کینه به او میدوزند. سیاهیها کنار میروند و نور، ظلمت را پس میزند. حالا نوبت به حاکمیت او رسیده است. حکم میکند. شاید این هم جزوی از بازی باشد. اما... در میان شعلههای خشم و غیرتی که بیرحمانه بر دیواره سینهاش پنجهای از نفرت میکشد، دل نزد کیست؟! او یار «حاکم» میشود!