ادبیات نوجوان

پسری با 35 کیلو امید

(35 kilos d`espoir)

مادرم گریه می‌کند و پدرم به من بد و بی‌راه می‌گوید یا برعکس، مادرم به من بد و بی‌راه می‌گوید و پدرم چیزی نمی‌گوید. در چنین شرایطی به آن‌ها چه می‌توانم بگویم؟ هیچ. نمی‌توانم چیزی بگویم چون همین که دهانم را باز کنم همه چیز بدتر می‌شود. آن‌ها مثل طوطی فقط یک جمله را تکرار می‌کنند: درس بخون! درس بخون! درس بخون! درس بخون! باشد فهمیدم. آن‌قدرها هم خنگ نیستم. من هم می‌خواهم درس بخوانم اما دل‌زدگی نمی‌گذارد! انگار در مدرسه چینی حرف می‌زنند؛ هر چه می‌گویند در سر من فرو نمی‌رود. یک گوشم در است و گوش دیگرم دروازه. من را پیش میلیاردها دکتر بردند برای چشم، گوش و حتی مغزم. نتیجه این همه وقت تلف کردن این بود که من مشکل تمرکز دارم. چی؟؟؟ من خودم خوب می‌دانم دردم چیست، فقط کافی بود ازم می‌پرسیدند. من مشکلی ندارم. من هیچ مشکلی ندارم. فقط از آن‌جا خوشم نمی‌آید. بله از آن‌جا خوشم نمی‌آید. نقطه سر خط.

فاطمه مطیع
پرتقال
9786004625432
۵۶ صفحه
۴۸ مشاهده
۰ نقل قول
آنا گاوالدا
صفحه نویسنده آنا گاوالدا
۲۳ رمان آناگاوالدا نویسنده ی موفق فرانسوی است، که از همان دوران کودکی اش شاهد فرسایش عشق در روابط زناشویی بوده است. دخترک نوجوانی بود که والدینش از یکدیگر جدا شدند. در نوجوانی کار می کرد کارهایی از قبیل پیشخدمتی، فروشندگی،بازاریابی آزانس املاک،صندقداری و گل آرایی . و همان جا بود که آموخت: ((زندگی را آموختم.دسته گل های کوچک برای همسران و دسته گل های بزرگ برای معشوقه ها...)). در 22 سالگی با یک دامپزشک فرانسوی ازدواج کرد. حاصل این ازدواج دو فرزند ...
دیگر رمان‌های آنا گاوالدا
بیلی
بیلی متاسفانه باید قبول کنم که همیشه وبال گردن بودم... این دقیقا همان چیزی است که پدرم یک روز به من گفت: مادرت ما را ترک کرد چون تو بیش از حد وبال گردن‌مان بودی. درست است که کاری نمی‌کردی ولی همیشه در حال ناله کردن بودی... نمی‌دانم چند بار باید از خشم، ناراحتی و افسوس به خود بپیچید تا چنین ...
من او را دوست داشتم
من او را دوست داشتم سرمای زمستان. سوناتی در کنج آتش شومینه. قطره اشکی که بر گونه‌ زنی جوان جاری می‌شود. دو دختر بچه که به خواب رفته‌اند. مردی که در سکوت شبی بی‌ماه خود را فرو می‌ریزد، راز می‌گشاید و زندگی.
با هم همین و بس
با هم همین و بس اعتقادهای راسخ ما هیچ‌گاه پایه و اساس درستی ندارند، یک روز می‌خواهیم بمیریم، اما روز بعد می‌فهمیم تنها کاری که باید می‌کردیم این بود که چند پله پایین برویم و کلید برق را بزنیم تا همه‌چیز را روشن‌تر ببینیم... به هر حال این چهار نفر در آستانه تجربه‌ای بودند که شاید می‌توانست بهترین روزهای زندگی‌شان را رقم بزند... با هم همین و ...
بازی دوستانه
بازی دوستانه او همیشه خود را به دور از جمعیت نگه می‌داشت... آنجا، به دور از نرده‌ها، دور از دسترس ما، با نگاهی تب‌دار و دست به سینه، حتی بیشتر از دست به سینه، با دست‌های بسته، قفل شده در هم، گویی سردش بود یا دردی در شکم حس می‌کرد. انگار به خودش می‌چسبید تا نیفتد. او با همه ما روبه‌رو می‌شد، ...
مشاهده تمام رمان های آنا گاوالدا
مجموعه‌ها