مادرم گریه میکند و پدرم به من بد و بیراه میگوید یا برعکس، مادرم به من بد و بیراه میگوید و پدرم چیزی نمیگوید. در چنین شرایطی به آنها چه میتوانم بگویم؟ هیچ. نمیتوانم چیزی بگویم چون همین که دهانم را باز کنم همه چیز بدتر میشود. آنها مثل طوطی فقط یک جمله را تکرار میکنند: درس بخون! درس بخون! درس بخون! درس بخون! باشد فهمیدم. آنقدرها هم خنگ نیستم. من هم میخواهم درس بخوانم اما دلزدگی نمیگذارد! انگار در مدرسه چینی حرف میزنند؛ هر چه میگویند در سر من فرو نمیرود. یک گوشم در است و گوش دیگرم دروازه. من را پیش میلیاردها دکتر بردند برای چشم، گوش و حتی مغزم. نتیجه این همه وقت تلف کردن این بود که من مشکل تمرکز دارم. چی؟؟؟ من خودم خوب میدانم دردم چیست، فقط کافی بود ازم میپرسیدند. من مشکلی ندارم. من هیچ مشکلی ندارم. فقط از آنجا خوشم نمیآید. بله از آنجا خوشم نمیآید. نقطه سر خط.