دلم میخواهد ما بچههای ایران با بچههای هند، اصلا با بچههای آسیا، نه چرا بچهها را از هم جدا کنیم، اصلا همه بچههای دنیا، دست
همدیگر را بگیریم، توی دنیایی هر چند خیالی و رنگارنگ بچرخیم و واژههای مشترک را با هم فریاد بزنیم: «دنیا، زندگی، دوست، محبت» لبخند انار هوشنگ مرادی کرمانی
هوشنگ مرادی کرمانی
دختر گلم، معصومه جان!
سلام به روی ماهت.
آرزو دارم یک بار دیگر نامه ات را بنویسی. البته، وقتی خودت بچه داشتی!
مادر بدت، شمسی میبوسمت
از داستان مادر لبخند انار هوشنگ مرادی کرمانی
هنر از دیدن و تصویر کردن آغار میشود. ته خیار هوشنگ مرادی کرمانی
-هیچ گاه گرسنه بوده ای؟
نمیدانم گرسنگی چیست.
-پس وای بر تو، که هرگز مزه ی هیچ غذایی در دهان تو خوش نبوده. آبانبار هوشنگ مرادی کرمانی
پایان هر داستانی باید از دل داستان بجوشد. نباید پایان را با چسب به داستان بچسبانیم. امیدواری و شادی در پایان داستان چیز خوبی است. اما اگر داستان جور غمگینی هم تمام شود، اشکال ندارد. مهم این است که پایان داستان ذهن خواننده را درگیر کند. پلو خورش هوشنگ مرادی کرمانی
مسافران قطار نگاه شان میکنند. مادر ایرانی، مادر عرب و پیرمرد سوئدی به زبان خود لالایی میخوانند. یواش یواش همه ی مسافرها، زن و مرد و جوان، از ملیتهای مختلف، لالایی میخوانند. پلو خورش هوشنگ مرادی کرمانی
مش ربابه پیش دعانویسی میرود که گوشه ی میدان بساط دارد. دو تا دعا میگیرد٬ یکی برای پدرم که حالش بهتر شود و یکی هم برای من که به هر چیزی پیله میکنم٬ هر کاغذ پارهای که کنار کوچه و خیابان است برمی دارم و میخوانم. می خواهد این چیزها از کلهام بپرد تا مثل پدرم نشوم. عقیده دارد هر کس سر و کارش با کتاب بیفتد یا دیوانه میشود و یا از دین خارج میشود شما که غریبه نیستید هوشنگ مرادی کرمانی
شما که غریبه نیستید. خسته شدم. نه٬ خسته نشدم. ادای خستهها را در میآورم
اگر دوباره به دنیا بیایم کوهنورد میشوم! چه کیفی دارد کوه شما که غریبه نیستید هوشنگ مرادی کرمانی