جوزف کنراد

من من گفتن او سبب شد که نفسم را توی سینه حبس کنم و منتظر باشم بشنوم که بیابان چنان خندهٔ حیرت آوری بزند که ستارگان ثابت را به لرزه در بیاورد. همه چیز به او تعلق داشت- اما این که چیزی نبود. مهم این بود که آدم بداند خود او به چه تعلق دارد. دل تاریکی جوزف کنراد
کار را خوش ندارم – هیچکس خوش ندارد – منتها چیزی را که در کار هست خوش دارم، - فرصت برای شناختن خویش. واقعیت وجودی آدم، برای خودش، نه برای دیگران – چیزی که دیگران هرگز نمی‌توانند بدانند. آنها فقط ظاهر را می‌بینند و هرگز نمی‌توانند پی به کنه آن ببرند. دل تاریکی جوزف کنراد
از دروغ بیذارم و از آن بدم می‌آید و خارج از تحملم است. دلیلش هم این نیست که من از شما روراست‌تر باشم. دلیلش این است که دروغ هراسانم می‌کند، همین و بس. ته رنگی از مرگ و طعمی از فنا در دروغ هست – و درست این همان چیزی است که از آن بیزارم و بدم می‌آید – همان چیزی که می‌خواهم از یاد ببرم. درمانده و ناخوشم می‌کند، همان بلایی که از گاز زدن چیز گندیده ای بر سر آدم می‌آید. دل تاریکی جوزف کنراد
ساحل را تماشا می‌کردم. هنگامی که ساحل از کنار کشتی سر می‌خورد و آدم به آن نگاه می‌کند، مثل این است که به معمایی می‌اندیشد. پیش رو قرار دارد- لبخندزنان، اخم کنان، خوشامدگویان، والا، پست، مبتذل یا وحشی، و همیشه هم به زبان بیزبانی می‌گوید که: بیا و بیاب. دل تاریکی جوزف کنراد
آخ که زندگی،این ترتیب اسرار آمیز منطق بی امان برای هدفی بیهوده،چه بیمزه است. آدمی نمی‌تواند برای هیچ چیز به آن دل ببندد جز رسیدن به معرفتی اندک درباره خودش،که آن هم دیر بدست می‌آید و خرمنی از حسرتهایی که آتش آن خاموش نمی‌شود دل تاریکی جوزف کنراد