پرس و جوی زیاد خطر دارد. دل تاریکی جوزف کنراد
جوزف کنراد
برای ما زمین جایی است که در آن زندگی میکنیم و ناچاریم با دیدنیها و شنیدنیهای آن بسازیم. دل تاریکی جوزف کنراد
در مفهوم پاداش چیز آزاردهنده ای است. مرز سایه جوزف کنراد
همه راه هایی که به تحقق آرزوهای قلبی انسان ختم میشوند طولانی اند. مرز سایه جوزف کنراد
… میدانستم که آن کشتی شبیه زنی است که صرفِ وجودش در قلب انسان شادی ای به دور از هر گونه خودخواهی پدید میآورد. آدم احساس میکند حضور داشتن در دنیایی که آن موجود دَرَش هستی دارد، حس بسیار خوشی دارد. مرز سایه جوزف کنراد
نفوذ در تاریکی دل او امکان نداشت. چنانش نگاه میکردم که انگار به قعر پرتگاهی افتاده است و خورشید بر آن نمیتابد. دل تاریکی جوزف کنراد
از همه چیز حرف زدیم. یادم رفته بود که چیزی به نام خواب هم هست. انگار که شب یک ساعت بیشتر نبود. از همه چیز! از همه چیز! دل تاریکی جوزف کنراد
قدری دورتر رفتم و باز هم قدری دورتر - تا اینکه آنقدر رفته بودم که نمیدانم چطور برمی گردم. دل تاریکی جوزف کنراد
من من گفتن او سبب شد که نفسم را توی سینه حبس کنم و منتظر باشم بشنوم که بیابان چنان خندهٔ حیرت آوری بزند که ستارگان ثابت را به لرزه در بیاورد. همه چیز به او تعلق داشت- اما این که چیزی نبود. مهم این بود که آدم بداند خود او به چه تعلق دارد. دل تاریکی جوزف کنراد
دلمردگی شدیدی به من دست داد، انگار پی برده بودم در جستجوی چیزی بوده ام که یکسره از جسم تهی است. دل تاریکی جوزف کنراد
بقیهٔ دنیا، تا جایی که به چشم و گوشمان مربوط میشد، در مکان بی مکانی بود. آره، مکان بی مکانی. رفته، ناپدید گشته و برباد رفته، بی آنکه زمزمه ای یا سایه ای در قفایش مانده باشد. دل تاریکی جوزف کنراد
پیش رفتن از آن رودخانه مانند پس رفتن به سرآغاز پیدایش دنیا بود، یعنی زمانی که دنیا به کام نباتات بود و درختهای گنده پادشاه بودند. جویبار خالی، سکوت بزرگ، جنگل نفوذ ناپذیر. دل تاریکی جوزف کنراد
وقتی که آدم ناگزیر باشد به چیزهایی از این قبیل، به ظواهر امور، بپردازد، حقیقت – آره، حقیقت – کمرنگ میشود. دل تاریکی جوزف کنراد
کار را خوش ندارم – هیچکس خوش ندارد – منتها چیزی را که در کار هست خوش دارم، - فرصت برای شناختن خویش. واقعیت وجودی آدم، برای خودش، نه برای دیگران – چیزی که دیگران هرگز نمیتوانند بدانند. آنها فقط ظاهر را میبینند و هرگز نمیتوانند پی به کنه آن ببرند. دل تاریکی جوزف کنراد
از دروغ بیذارم و از آن بدم میآید و خارج از تحملم است. دلیلش هم این نیست که من از شما روراستتر باشم. دلیلش این است که دروغ هراسانم میکند، همین و بس. ته رنگی از مرگ و طعمی از فنا در دروغ هست – و درست این همان چیزی است که از آن بیزارم و بدم میآید – همان چیزی که میخواهم از یاد ببرم. درمانده و ناخوشم میکند، همان بلایی که از گاز زدن چیز گندیده ای بر سر آدم میآید. دل تاریکی جوزف کنراد
حفظ سلامت کامل، در جایی که همگان سلامت از دست میدهند، خودش نوعی قدرت است. دل تاریکی جوزف کنراد
جداماندگی من در میان این آدمهایی که هیچگونه رابطه ای با آنها نداشتم، دریای چرب و کندرو، و تیرگی بی تغییر ساحل، در میانهٔ تلاش توهمی محزون و بی مفهوم، انگار مرا از حقیقت اشیاء دور میکرد. دل تاریکی جوزف کنراد
ساحل را تماشا میکردم. هنگامی که ساحل از کنار کشتی سر میخورد و آدم به آن نگاه میکند، مثل این است که به معمایی میاندیشد. پیش رو قرار دارد- لبخندزنان، اخم کنان، خوشامدگویان، والا، پست، مبتذل یا وحشی، و همیشه هم به زبان بیزبانی میگوید که: بیا و بیاب. دل تاریکی جوزف کنراد
دریارس رود تایمز مانند آغاز آبراه بی انتهایی در برابر ما گسترده بود. در دیدرس آب، دریا و آسمان بی هیچ واسطه ای به هم جوش خورده بود. دل تاریکی جوزف کنراد
نگاه ما به رود بزرگوار منبعث از تابش روز کوتاهی نبود که میآید و میرود و دیگر باز نمیگردد، بلکه منبعث از نور پرفروغ خاطرههای پابرجا بود. دل تاریکی جوزف کنراد
آخ که زندگی،این ترتیب اسرار آمیز منطق بی امان برای هدفی بیهوده،چه بیمزه است. آدمی نمیتواند برای هیچ چیز به آن دل ببندد جز رسیدن به معرفتی اندک درباره خودش،که آن هم دیر بدست میآید و خرمنی از حسرتهایی که آتش آن خاموش نمیشود دل تاریکی جوزف کنراد