خوش به حال پرنده ها، فقط یکی دو هجا بلدند و تمام ِ عمرشان همان را جیغ میکشند.
کسی هم نیست خفه شان کند…کسی هم نیست وادارشان کند تا طور دیگری جیغ بکشند. اندوه مونالیزا شاهرخ گیوا
شاهرخ گیوا
همیشه گوشه هایی ، اتفاق هایی از گذشتهها هست که وادارت میکند دوباره و چندباره زنده شان کنی، انگار نتوانسته ای آن واقعه را در زمان خودش آنطور که باید ببینی و یا زندگی کنی. انگار گوشه ای یا لحظه هایی از آن را نبوده ای و جامانده ای. شاید برای همین است که آن گذشتههای دور، گاه و بی گاه، خودشان را به دیوار ذهن میکوبند که زنده کن ما را! اندوه مونالیزا شاهرخ گیوا
لحظات نادری هستند در زندگی که نمیشود آن طور که هستند شرحشان دادحتی وقتی شرح میدهی دائم فکر میکنی مبادا بی ره گفته باشی. چنین اتفاقاتی را فقط میشود گفت اینطور بود یا آنطور والسلام!
با اسن حال همیشه یک ویری وادارت میکند آن اتفاق را برای کسی یا کسانی بازگو کنی. شاید برای این میگویی تا بدانی بالاخره یکی پیدا میشود آن چیزی را که تو دیده ای ببیند؟اما دریغ اغلب اوقات از عکس العمل آن مخاطب سرخورده میشوی یا حتی پشیمان! اندوه مونالیزا شاهرخ گیوا
اعتماد طلاست؛ مفت نمیشه خریدش. با این حال عین هندونه میمونه ،
حتی وقتی خریدیش نمیتونی خاطر جمع باشی که تو دلش قرمزه اندوه مونالیزا شاهرخ گیوا
زن مث بره س! بره چوپون میخواد که تیمارش کنه
نه یه سگی که دندونِ بگیر داشته باشه! اندوه مونالیزا شاهرخ گیوا
فیلمها سوراخ تنهایی آدم را پر میکنند و زندگی هایی را که تجربه نکرده ایم به قیمت یک بلیط ناقابل تقدیممان میکنند. اندوه مونالیزا شاهرخ گیوا
اشاراتی در پس و پناه زندگی هست که اگر در آنها مداقه کنیم و جادوی نهفته شان را دریابیم، میتوانیم سرنوشت آدمها را پیش بینی کنیم… اندوه مونالیزا شاهرخ گیوا
اصلا من میگویم موی معشوق اهمیت چندانی ندارد. موی معشوق فقط دلالت بر وجود دارد و دیگر هیچ؛ اما باید آن پیچش را دید.
آن پیچش است که عاشق را غرقه میکند و میشود با آن خیال بازی کرد و الا مو همیشه همان موست! نسوج نیمه مرده ای ساخته شده از توده ای سلول و ریشه و ساقه هایی لخت، فر یا آمیخته با رتگ و مش و چه و چه…
با این حال ما ایرانیها خوب بلدیم چطور قصه و شعر و معنا پدید بیاوریم از همین مو! اندوه مونالیزا شاهرخ گیوا
دلگیر که باشی به صرافت گوشه ای دنج میافتی و یک نخ سیگار؛ سیگار را که بگیرانی بین پکها میتوانی شعر هم زمزمه کنی. یا میتوانی پیچ رادیو را بچرخانی و بخت که یار باشد صدای بنان را میشنوی که «بی خبر آمدی همچو رهگذر… بی خبر میروی توشه ای ببر…» اندوه مونالیزا شاهرخ گیوا
خب گاهی دل آدم میگیرد. این را دیگر نمیدانم چطور باید به دکترها فهماند… اندوه مونالیزا شاهرخ گیوا
گاهی آدم از تک و تا میافتد، گاهی حسی غریب مثل بختک میافتد روی سینه اش و چیزی به سنگینی کوه روی شانه هاش…
بعد به دنبال گوشه ای دنج میگردد تا سیگاری بگیراند و نگاهش را هم بدوزد به دودی که از سر آن بالا میرود… اندوه مونالیزا شاهرخ گیوا
عشق و عاشقی تا ماتحت گهی آدمو میسوزونه اندوه مونالیزا شاهرخ گیوا
خاطره سفره نیست که پهن کنی روی گلهای قالی و بگویی همین است هست و نیستش.
خاطره ذره ذره به ذهن برمی گردد، هیچ وقت هم آن شکل کاملی را که آدم دوست دارد پیدا نمیکند. . اندوه مونالیزا شاهرخ گیوا
آدمی که به دنیا میاد، مث مورچه ایه که میفته ته لیوان. هی میخواد خودشو از دیوار لیوان بالا بکشه، اما نمیتونه و دست و پاش میسره و دوباره میفته ته لیوان. زندگی همین شکلیه، از تو لیوانم که بیرون بیای چیزی عوض نمیشه. تا حالا عموری راه میرفتی و میفتادی، حالا افقی میری و میفتی. اندوه مونالیزا شاهرخ گیوا
اگر سمندر عمارت را کمی عقبتر ساخته بود، شهرداری ویرانش نمیکرد و حالا لابد همان آدمهای سابق مجموع بودیم توی آن. هرچند خاله و داییها دیگر مرده اند؛ مرگ را دیگر نمیشود عقبتر ساخت. اندوه مونالیزا شاهرخ گیوا
برای اینکه امیدی داده باشم میگویم: «اینجور نمیمونه.» و فکر میکنم اگر آدمیزاد این امیدهای کم مایه و غالبا دروغ را به خود نمیداد، چطور میتوانست مصایب زندگی را تاب بیاورد؟ اندوه مونالیزا شاهرخ گیوا
گاهی فکر کردهام هرگز نمیشود چادر فراموشی کشید سر گذشتهها و نادیدهشان گرفت. گذشتهها همواره حضور دارند، زیر پوست اشیا و حول و حوشمان پنهانند و هرازگاه بر سر تلنگر یا اتفاقی کوچک دوباره خود را به رخ میکشند و حلول میکنند در حافظه. حلول میکنند تا وادارمان کنند به گفتن دریغ یا حیف… اندوه مونالیزا شاهرخ گیوا
کل مخلوق خدا از وقت زاده شدن مرده استند و از همو وقت که مردن زاییده میشن. مولود و مرگ فقط بر ما معنی میده. آدمی خیال میکنه یک دفه بره همیشه از روی یک خط گذر میکنه و همیطور پیش میره. اما ئی طور نیست. اندوه مونالیزا شاهرخ گیوا
کلمات هر ملتی مثل آدمهایش هستند. اگر کلماتش جند لایه اند و چند معنا، یعنی اینکه آدمهاش هم همین شکلی اند. اندوه مونالیزا شاهرخ گیوا
و غریزه آدمیزاد ذهن است و فکر است؛ که خوره میشود گاهی، آرواره ای میشود که جان را میدرد. اندوه مونالیزا شاهرخ گیوا