آنچه هنوز تلخترین پوزخند مرا بر میانگیزد «چیزی شدن» از دیدگاه آنهاست.
آنها که میخواهند ما را در قالبهای فلزی خود جای بدهند.
آنها با اعداد کوچک به ما حمله میکنند.
آنها با صفر مطلقشان به جنگ با عمیقترین و جاذبترین رویاها میآیند. بار دیگر شهری که دوست میداشتم نادر ابراهیمی
بریدههایی از رمان بار دیگر شهری که دوست میداشتم
نوشته نادر ابراهیمی
شهرها را نبود ما غریب نمیکند. شهرها در فقدان انسان، امتداد مییابد. بار دیگر شهری که دوست میداشتم نادر ابراهیمی
از تمام خنده ها، آن را بستای که جانشین گریستن شده است. بار دیگر شهری که دوست میداشتم نادر ابراهیمی
از تمام خنده ها، آن را بستای که جانشین گریستن شده است. بار دیگر شهری که دوست میداشتم نادر ابراهیمی
آهنگ ها، تنهایی را تسکین میدهند؛ اما تسکینِ تنهایی، تسکینِ درد نیست.
در میان بیگانهها زیستن در میان بی رنگی و صدا زیستن است.
اینک اصوات، بی دلیلترین جاری شدگان در فضا هستند. وقتی همه میگویند، هیچکس نمشنود.
به خاطر داشته باش! سکوت، اثبات تهی بودن نمیکند. اینک، آنکه میگوید، تهی ست _ و رفتگران، بی دلیل نیست که شب را انتخاب کرده اند. بار دیگر شهری که دوست میداشتم نادر ابراهیمی
باز میگردم. همیشه باز میگردم.
مرا تصدیق کنی یا انکار، مرا سرآغازی بپنداری یا پایان، من در پایانِ پایانها فرو نمیروم.
مرا بشنوی یا نه، مرا جستجو کنی یا نکنی، من مردِ خداحافظیِ همیشگی نیستم.
باز میگردم؛ همیشه باز میگردم. بار دیگر شهری که دوست میداشتم نادر ابراهیمی
و آن مردی را که در آخرین لحظه ی زندگی میخواست چیزی بگوید و نگفت و بعد کسانی بودند که گفتند: «شنیدیم» و سخنش، کلام بزرگان شد و یک جمله از صد هزار جمله بود که در یک کتاب از صد هزار کتاب، احساس بطالت میکرد.
و آن زنی را که شاید یک جمله ی دردناک گفته بود و تنها بود که مُرد و هیچکس نشنید و احساس بطالت، در فضا معلق ماند. بار دیگر شهری که دوست میداشتم نادر ابراهیمی
بخواب هلیا!
تنها خواب تو را به تمامی آنچه که از دست رفته است، به من، و به رویاهای خوش بر باد رفته پیوند خواهد زد. بار دیگر شهری که دوست میداشتم نادر ابراهیمی
ما هرگز از آنچه نمیدانستیم و از کسانی که نمیشناختیم ترسی نداشتیم. ترس، سوغات آشنایی هاست. بار دیگر شهری که دوست میداشتم نادر ابراهیمی
آنچه هنوز تلخترین پوزخند مرا بر میانگیزد «چیزی شدن» از دیدگاه آنهاست _ آنها که میخواهند ما را در قالبهای فلزی خود جای بدهند. آنها با اعداد کوچک به ما حمله میکنند. آنها با صفر مطلقشان به جنگ با عمیقترین و جاذبترین رویاها میآیند. بار دیگر شهری که دوست میداشتم نادر ابراهیمی
واژهها در من ماندند و در من مذاب شدند و در آن سرمای زندگی سوز، واژهها در وجود من بستند. بار دیگر شهری که دوست میداشتم نادر ابراهیمی
ما در روزگاری هستیم، هلیا، که بسیاری چیزها را میتوان دید و باور نکرد و بسیاری چیزها را ندیده باور کرد. بار دیگر شهری که دوست میداشتم نادر ابراهیمی
هیچ پایانی به راستی پایان نیست. در هر سرانجام یک آغاز نهفته است. چه کسی میتواند بگوید «تمام شد» و دروغ نگفته باشد! بار دیگر شهری که دوست میداشتم نادر ابراهیمی
هر آشنایی تازه اندوهی تازه است ، مگذارید که نام شمارا بدانند و بنام بخوانندتان. هر سلام آغاز دردناک یک خداحافظی است. بار دیگر شهری که دوست میداشتم نادر ابراهیمی
دستمالهای مرطوب تسکین دهنده ی دردهای بزرگ نیستند. بار دیگر شهری که دوست میداشتم نادر ابراهیمی