رمان ایرانی

کشتی پهلوگرفته

آن روزها که مرا در حرا با خدا خلوتی دوست‌داشتنی بود، جبرئیل؛ این قاصد میان عاشق و معشوق، این رابط میان عابد و معبود، این ملک خوب و صمیمی، این امین رازهای من و پیام‌های خداوند، پیام آورد که معبود، 40 شبانه روز تو را می‌خواند، 1 خلوت مدام 40 روزه از تو می‌طلبد...

9789643539863
۱۳۹۰
۱۶۰ صفحه
۱۱۵۱ مشاهده
۲ نقل قول
مهدی شجاعی
صفحه نویسنده مهدی شجاعی
۲۹ رمان سیدمهدی شجاعی در شهریور ماه سال 1339 در تهران به دنیا آمد. در سال 1356 پس از اخذ دیپلم ریاضی، به دانشكده هنرهای دراماتیك وارد شد و در رشته ادبیات دراماتیك به ادامه تحصیل پرداخت. هم‌زمان، به دانشكده حقوق دانشگاه تهران رفت و پس از چند سال تحصیل در رشته علوم سیاسی، پیش از اخذ مدرك كارشناسی، آن‌را رها كرد و به‌طور جدی كار نوشتن را در قالب‌های مختلف ادبی ادامه داد.

حوالی سال‌های 58 و 59 یعنی حدود ...
دیگر رمان‌های مهدی شجاعی
غیر قابل چاپ
غیر قابل چاپ مرد از زن که به شدت احساس زیبایی می‌کرد، پرسید: ـ ببخشید! شما شارون استون نیستین؟ زن با عشوه گفت: نه... ولی. و پیش از آن‌که ادامه بدهد، مرد گفت: بله، فکر می‌کردم. چون...
طوفان دیگری در راه است
طوفان دیگری در راه است فکر می‌کنم دچار حالتی شبیه «دوست داشتن» شده باشم! نمی‌توانم اسمش را بگذارم عشق. برای این‌که به قول همیشه تو، عشق ساده نیست. ولی دوست داشتن چرا! کافی‌ست که تو دختری را تصادفا در یک مهمانی ببینی ـ مهمانی‌‌ای که ایرانی‌ها به مناسبت چهارشنبه سوری برگزار کرده‌‌اند ـ و قیافه‌اش به دلت بنشیند. و به‌خصوص چاله‌ای که موقع خندیدن، روی گونه‌اش ...
رزیتا خاتون (طنز)
رزیتا خاتون (طنز) ما آزموده‌ایم در این شهر بخت خویش بیرون کشید باید ...
ضیافت
ضیافت دلم هری ریخت پایین وقتی که دیدم خط‌کش بلند و کلفتش را به سوی من گرفته است و تکان می‌دهد. اول فکر کردم که شاید پشت سرم، پهلویم، سمت راست، سمت چپ، بالاخره کسی باشد که اشاره معلم به او باشد و نه به من. برای همین، به محض دیدن اولین تکان‌های خط‌کش، سرم را به اطراف گرداندم تا به ...
از نیستان و دیگرستان
از نیستان و دیگرستان دست بلند کرد و ظریف و دخترانه گفت: «پارک دانشجو» نگه داشتم. مانتوی کرم روشن پوشیده بود با روسری ژرژت قهوه‌ای.موهای مش کرده زیتونی‌اش به اندازه یک کف دست از روسری بیرون بود و به سمت بالا خمیده بود. کلاسوری در دست داشت و عینک تیره‌ای که حالا وقت غروب دیگر به کارش نمی‌آمد. وقتی سوار شد یک دکمه دیگر مانتویش را ...
مشاهده تمام رمان های مهدی شجاعی
مجموعه‌ها