رمان ایرانی

طوفان دیگری در راه است

فکر می‌کنم دچار حالتی شبیه «دوست داشتن» شده باشم! نمی‌توانم اسمش را بگذارم عشق. برای این‌که به قول همیشه تو، عشق ساده نیست. ولی دوست داشتن چرا! کافی‌ست که تو دختری را تصادفا در یک مهمانی ببینی ـ مهمانی‌‌ای که ایرانی‌ها به مناسبت چهارشنبه سوری برگزار کرده‌‌اند ـ و قیافه‌اش به دلت بنشیند. و به‌خصوص چاله‌ای که موقع خندیدن، روی گونه‌اش می‌افتد توجهت را جلب کند. با کمی پررویی جلو بروی و با قدری پررویی بیشتر، سر صحبت را باز کنی و در همان چند دقیقه اول، متوجه شوی که او هم تصادفا از تو خوشش آمده و از دیدنت خوش وقت شده و تو هم از خوشحالی بخندی و هم‌زمان با دست به دنبال چاله‌ای بر روی صورتت بگردی تا علت علاقه و جلب توجه او را هم به خودت پیدا کنی. و البته مهم نیست اگر پیدا نکنی! مهم این است که به گفت و گو ادامه دهی و آخر شب، او را تا منزلش ـ یعنی بیرون منزلش ـ همراهی کنی.

9789643373771
۱۳۸۹
۳۹۸ صفحه
۱۰۹۳ مشاهده
۶ نقل قول
نسخه‌های دیگر
مهدی شجاعی
صفحه نویسنده مهدی شجاعی
۲۹ رمان سیدمهدی شجاعی در شهریور ماه سال 1339 در تهران به دنیا آمد. در سال 1356 پس از اخذ دیپلم ریاضی، به دانشكده هنرهای دراماتیك وارد شد و در رشته ادبیات دراماتیك به ادامه تحصیل پرداخت. هم‌زمان، به دانشكده حقوق دانشگاه تهران رفت و پس از چند سال تحصیل در رشته علوم سیاسی، پیش از اخذ مدرك كارشناسی، آن‌را رها كرد و به‌طور جدی كار نوشتن را در قالب‌های مختلف ادبی ادامه داد.

حوالی سال‌های 58 و 59 یعنی حدود ...
دیگر رمان‌های مهدی شجاعی
قصه پلنگ سفید
قصه پلنگ سفید پلنگ‌ها خشمگین و عصبانی فریاد زدند: نه این کار را نکن! یکی گفت: این کار باعث شرمندگی پلنگ‌ها می‌شود. دیگری گفت: پس غیرت پلنگی کجا رفته است؟ سومی گفت: آدم‌ها همیشه با پلنگ‌ها دشمن هستند. پلنگی که پیرتر از همه بود گفت: تا به حال هیچ آدمی به پلنگ‌ها مهربانی نکرده است.
وقتی او بیاید
وقتی او بیاید آهو پای زخمی‌اش را دراز کرد به درخت بید تکیه داد و گفت: دیروز گرگ تنها بچه‌ام را پاره پاره کرد و خورد. کمر بید از شنیدن این خبر خمیده‌تر شد. جویبار ناگهان بر خود لرزید و اشک در چشمهای گل سرخ حلقه زد. آهو پیش از آنکه بقیه حرفی بزنند یا سوالی بکنند ادامه داد: تنها فرزندم را بسیار ...
سانتاماریا
سانتاماریا بلند بود و چهار شانه. از در که تو می‌آمد تمام روشنی را می‌گرفت. چشم‌های سیاه و نافذش که در زیر ابروهای کشیده‌اش کمین گرفته بود، دل‌ها را می‌لرزاند. قضیه شکارها و قهرمانی‌هایش بر سر همه زبان‌ها بود. یادم هست، توی محل کسی جرات نمی‌کرد به من چپ نگاه کند. حتی بچه‌های محل که با هم بازی می‌کردیم به حرمت ...
کمی دیرتر
کمی دیرتر من اگرچه از شرم و خجالت، سرم را به زیر انداخته بودم و در بن‌بست ذهنم به دنبال روزنه امیدی می‌گشتم ولی از حال و روز اسد هم غافل نبودم که با چهره مغموم و یاس‌آلود، پرونده را برای چندمین‌بار تورق می‌کرد به این امید که شاید دستاویز مطمئنی برای من بیابد. البته بعد از هر تورق، چهره‌اش خسته‌تر و ...
مرد رویاها
مرد رویاها چمران: من یک تکلیفی تو این عالم دارم که فکر می‌کنم برای انجام اون تکلیف به دنیا آمده‌ام. نگاه نکن به دکترای فیزیک پلاسما، نگاه نکن به حقوق ماهی چند هزار دلار، نگاه نکن به پیشنهادهای وسوسه‌برانگیز شرکت‌های بزرگ آمریکایی... من به زودی همه این‌ها را باید بگذارم و برم.
مشاهده تمام رمان های مهدی شجاعی
مجموعه‌ها