خون در سرش جمع میشود و دستانش تبدیل به دستان مسحور کننده رهبر ارکستری میشوند که تمام سمفونیهای اندوهناک و سوزان برجسته تاریخ را مینوازند. کلاه خودش که عدد 451 را بر تن سرد و بیروح خود میبیند را بر سر دارد. چشمانش آتشی سرخ در خود دارند و آکنده از اندیشه آینده هستند. مرد تلنگری بر آتش زنه میزند و خانه آتش افکن پر میشود تا آسمان عصر گاهی را سرخ و زرد و سیاه بسوزاند. انگار که همراه دستهای کرم شبتاب شده است. درست مثل خمیری که بر تن داغ و گر گرفته تنور میچسبد، کتابهای از هم باز شده و سوزان را بر ایوان این خانه به چنگال مرگ میسپارد. باد کتابهای سوزان و درخشان را در آسمان به رقص در میآورد و با خود به دوردستهای دور میبرد و تاریکی چسبناک شب را روشنی میبخشد.