زندگی پدری عیاش اما دوستداشتنی در این کتاب روایت میشود. داستان آغازی واقعگرا دارد اما به تدریج با اساطیر و کابوسهای سرزمین جنوب در هم میآمیزد و حال و هوایی وهمآلود و جادویی پیدا میکند...
همین حالا داشتم چیزی میگفتم
همین حالا یک چیزی میپرد توی مخم: مسلما با یک جور وسیله نقلیه و یک چمدان، به در بزرگی رسیده بودیم که دیوارهای بلندش مرا به فکر وا میداشت. یعنی چه؟! به دامادم میگویم پس چرا ماهرخ نیامده. او با وقاحت جوابم میدهد: مردهها به تعطیلات نمیروند و احتیاجی به این جور جاها ندارند. منظورش را نمیفهمم. او همیشه با ...
کسی ما را به شام دعوت نمیکند
مجموعه داستان کسی ما را به شام دعوت نمیکند، با ابداع مشبکهایی تاریک ـ روشن و مجموعهای از تداخلها و نشانهها، مخاطب را به سوی طنزی گزنده پیش میبرد. این مجموعه از طریق وهمی ناشناخته، همسو با شکلی از دگردیسی، فضایی گروتسک را رقم میزند.
به چشمهای هم خیره شده بودیم
چشمهایش را میبندد. نور لرزان چراغ قوه سایهی مژههایش را تا بالای ابروها گسترش میدهد، و همچون بیشهای هاشور زده، روی پیشانیاش پخش میشود. پلکهای بستهاش، با آرامش خاصی دیده میشود. به خودم میگویم صورتش حالتی دارد که میتوانم حدس بزنم پشت تاریکی آن پلکهای بسته چه چیزهایی را میبیند، چون گاهی سایه افکار درونیاش به پوست صورتش فشار میآورد ...
حلزونهای پسر
با خودم گفتم باید به این سفر بروم و میدانم چیزی از این بیرحمانهتر نیست. پس بیجهت نبود که از سر شوق ریشم را با دقت تراشیدم، دندانهایم را مسواک زدم و توشه مختصری در ساک دستیام چپاندم.