اطرافم را مه غلیظ پر کرده بود و هیچ صدایی به گوش نمیرسید. بی هدف چند قدم به جلو برداشتم. از صدای خش خش برگهای زیر پایم متوجه شدم در باغی هستم. صدای کلاغها کم کم گوشم را پر میکرد. گویی قرار بود اتفاق شومی بیفتد.
از پشت شیشه
بالاخره با قطرهای باران که روی پیشانیام افتاد ذهنم را آزاد کردم و تازه توانستم مردی را ببینم که عجیبترین و در عین حال جذابترین شخصی بود که در زندگیام دیده بودم. اصلا انگار همان عجیب و متفاوت بودن جذابش کرده بود و میخواستم پی به طرز زندگیاش ببرم. برای اینکه توجهاش را جلب کنم با پا به پهلوی ...
همسایه ماه
نگاهش به آسمان صاف و پر از ستاره بود و با سرعت میتاخت، زیر نور ماه کامل، کنار ساحل پیش میرفت و از صدای امواج و کوبیدهشدن سمهای اسیش بر زمین لذت میبرد. آن آرامش را با هیچچیز عوض نمیکرد... آرامشی که با همهی وجود نیازمندش بود...
هوای دلبستگی
آیلی سر به زیر انداخته و خطهای روی شلوار جینش همه آن چیزی بود که میدید. حس عجیبی داشت. انگار یکبار چند تنی از روی شانههایش برداشته شده و حالا انتظار میکشید بشنود آن چیزی که این مدت خواب و خوراک را حرامش کرده بود؛ اما نمیخواست او با سوالهایش گیج شود. باید مهلت میداد خودش را جمع و جور ...
تا روشنایی
یک ماه است با خودم کلنجار میروم. یک ماه است که هر شب روی صفحه مانیتور ایمیلهای قدیمی تو را میخوانم و میخواهم از دلتنگیهایم بگویم نمیشود.
شاید 10 سال از آخرین باری که قلم به دست گرفته و نامهای نوشتهام میگذرد. یادت میآید تابستانها همان دو سه هفتهای که شیراز یا لواسان میرفتی، چندتا نامه برای هم پست میکردیم؟ هنوز ...